شهید شاهرخ آریه بندان در خانواده ای آگاه ، متقی و با علم و ایمان در شهر تبریز در تاریخ 10/5/1344 دیده به جهان گشود و تحت تربیت مادری مومنه که خود به شغل معلمی مشغول بوده تربیت یافت و رسم گذشت و ایثار و فداکاری را از پدری مهربان آموخت.
خانواده شهید از جمله افرادی بودند که در پیشبرد و پیروزی انقلاب همگام با دیگر اقشار جامعه نقش ویژه ای داشتند.
شهید شاهرخ آریه بندان در سن 5 سالگی مادرش را از دست داد و از آغوش گرم مادر محروم شد مادری که هر بار او را در آغوش می¬گرفت قلبش از ضربان مادر از هیجان سبز و سبزتر می¬شد.
مادری که هر بار به نماز می¬ایستاد شاهرخ را کنار خود نگه می¬داشت و پس از هر نماز چادر نمازش را دور او خیمه می-زد و او را در آغوش سخت می¬فشرد و در گوشهایش آیت الکرسی را تلاوت می¬کرد. پدر با صبوری و مهربانانه تنها فرزندان خود را با عشق و صمیمیت و بزرگی بزرگ کرد و درس انسانیت جوانمردی و کرامت و عشق به دین و حقیقت و عشق به خدا را به آنها آموخت.
سالها گذشت تا شاهرخ غم بی مادری را فراموش کند و غبار غم و اندوه از چهره اش رخت بر بندد.
اگر چه دراین سالها هر گاه دلش برای مادر تنگ می¬شد. به سجاده و چادر نماز مادر پناه می¬برد و ساعت ها به بوییدن سجاده که بوی پیشانی مادر را می¬داد و چادری که عطر مهربانی های مادر را می¬داد مشغول می¬شد.
یک روز از پدر سوال کرد چرا مادر اینقدر زود از پیش ما رفت؟ پدر نگاهی مهربانانه به او انداخت و او را سخت در آغوش فشرد و گفت : بعضی چیزها را فقط خدا می¬داند! فقط خودش، فقط خدا....
شهید شاهرخ دوران ابتدایی را در محله درکه تهران گذراند از هوش و استعداد فوق العاده ای برخورد بود روح آرام و ملکوتی او از دوران کودکی در زلال اذان و نماز تطهیر یافت و از همان اوان کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسمات دینی او نیز به این گونه مجالس علاقه مند شد و عشق خدمت گذاری به آستان مقدس حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام در عمق وجودش ریشه دوانید و با کلام خدا انس یافت، هرگاه که پدر پس از هر نماز آیات الهی را در خانه تلاوت می¬نمود او آرام در کنار پدر می¬نشست و با نگاههای معصومانه به آیات قرآن و زمزمه آیات همراه پدر جان او را صیقل می¬داد و او را هرچه بیشتر به سوی دین و معنویت سوق می¬داد.
پدر به تنهایی فرزند خود را با کرامت و محبت بزرگ کرد، شاهرخ که به سن 10 سالگی رسید پدر جهت راه اندازی کارخانه کالباس راهی کردستان شد و به همراه فرزندش در آنجا اقامت گزید.
رشد و نمو شاهرخ در کردستان درکنار مردمان سلحشور و غیور کرد از او انسانی والا، شجاع و دلیر ساخت و در همان جا بود که هرگاه کنار پدر می¬نشست مثل یک مرد بالغ و عاقل با او صحبت می¬کرد.
روزی از پدر سوال کرد چرا به کردستان آمدیم؟ می¬توانیم اینکار را در همان تهران انجام بدهیم! پدر به او گفت: شرف یک مرد دراین است که برای خانواده رفاه، آسایش و امنیت ایجاد کند. شرف یک مرد در این است که دستش را به سوی نا اهل دراز نکند . او بلافاصله از پدر سوال کرد شرف یعنی چه؟ پدر گفت یعنی آبرو داشتن، احترام داشتن،مواظب ناموس بودن، با بزرگی و کرامت زندگی کردن و شاهرخ با سرحرفهای پدر را تایید می¬کرد.
وامروز بعد از سالها که از آن خاطرات گذشته، مرور آن خاطرات جانم را لبریز از یاد تو می¬کند. شاهرخ عزیز! تویی که به سرچشمه خورشید جاودانه دست یافته¬ای، آفرین بر تو که با گامهای بلند این چنین مایه افتخار شدی. آفرین بر پرواز عاشقانه ات که این چنین ماندگار شد.
پس از چند سال بی مادری، پدر با زنی محترم و مهربان از خانواده ای با اصالت ازدواج کرد و دوباره چراغ مهر مادری در فضای پر شور خانه روشن گردید. مادر جدید بیش از هر چیزی به فراگیری علم و دانش و نماز و مناجات بچه ها اهمیت می¬داد و اصرار داشت که بچه ها باید این دو را با هم بیاموزند و رشد یابند و این دو بال برای پرواز هست و شاهرخ چه زیبا این درس را آموخت چنان با قرآن انس داشت و چنان زیبا تلاوت می¬نمود که هیچگاه در انجام فرایض در او سستی نمی¬دیدیم و در فراگیری علم سرآمد خانواده بود او دوران ابتدایی و راهنمایی را با همت و کوشش فراوان با نمرات بسیار بالا در سنندج به خوبی گذراند. شاهرخ در رشته تجربی وارد دبیرستان شد در مقطع دبیرستان او به همراه برادرش شهرام در کلاس های عقیدتی سیاسی مسجد محل حضور فعالانه ای داشت. در این دوره بود که شهید با هم نشینی با عزیزان سپاهی و بسیاری از بزرگان که سرچشمه اصلی تفکر آنها حقیقت ، معرفت و قرب به خداوند بود آشنا شد و من شاهد بودم که حریصانه کلام و گفتار و نوشتار امام را با جان خویش پیوند می¬دهد. و در کارخانه نیز کمک چشم گیری می¬کرد. در این ایام بود که کردستان دستخوش نا امنی شد و ضد انقلاب به سرکردگی استکبار، سنندج و شهرهای دیگر را نا امن نمودند و مدارس به مدت یک سال تعطیل شد ترورهای متعدد در سطح شهر سنندج انجام گرفت پدر و برادرم نیز مورد تهدید ضد انقلاب قرارگرفته بودند.
در این ایام بود که برادرم با مسیح کردستان ، سردار شهید محمد بروجردی آشنا گردید. آن شهید ارتباط بسیار صمیمی با پدرم داشت و اکثرا به اتفاق دوستان خود به منزل می¬آمدند و من شاهد بودم که برادرم تمام حرکات و سکنات شهید را زیر نظر دارد و شدیدا به ایشان احترام می¬گذاشت و چقدر تحت تاثیر ایشان قرار گرفت یک شب ضد انقلاب به دلیل ارتباط پدرم با سپاه به ویژه شهید محمد بروجردی و حاج آقا حیدری از دوستان نزدیک شهید بروجردی به منزل ما حمله کردند و اگر پیشمرگان کرد به موقع نرسیده بودند پدرم به شهادت می¬رسید همانند افراد دیگری که آن شب به شهادت رسیدند.
شهید بروجردی و بزرگان استان از پدرم خواستند که شهر سنندج را ترک کند و پدرم علیرغم میل باطنی خود و مقاومتی که در مقابل تهدیدات و حمله ای که به خانه مان شد، مجبور به هجرت دوباره به تهران شد تا خانواده ودیگر موضوعات و درگیریهای ضد انقلاب به تحصیل بچه ها که یک سال به تعویق افتاده بود بیش از این لطمه نزند. به مدت دو سال در تهران ماندگار شدیم و پس از آن به شهر آستارا عزیمت کردیم. پدر در این شهر کارخانه دیگری احداث نمود. شهید سال چهارم دبیرستان را در شهر آستارا به اتمام رساند و در مسجد محل با دوستان خوبی آشنا شد. در آنجا اقدام به تشکیل انجمن اسلامی نمود که در راه شناخت انقلاب اسلامی و روشن نمودن افکار جوانان نقش فعالانه داشته باشند و درسها و نکات اخلاقی را که از دریای پر گوهر دین رسول خدا آموخته بودند با کردار پسندیده خویش در جامعه متجلی سازند. برای جذب هر چه بیشتر جوانان به سوی سنگر مسجد و آگاه ساختن اقشار جامعه به مسائل عقیدتی و انقلابی و امر به معروف و نهی از منکر کوشش فراوان داشتند. این گروه از دوستان، مخلص ترین جوانان انقلابی و فداییان ولایت شهر خود بودند و فضای بسیار صمیمی و برادرانه¬ای در بینشان حاکم بود و شهید شاهرخ با نیکی و محبت از همه دوستانش به بزرگی یاد می¬کرد از جمله شهیدان بزرگوار عباس نجف یار و آقای فرهاد دلق پوش که ارادت بسیار زیادی به این دو عزیز بزرگوار داشت که در واقع همین دو دوست در عملیات کربلای 2 شاهد به شهادت رسیدن شاهرخ بودند.
اولین آشنایی من و شهید شاهرخ آریه بندان در مسجد جامع آستارا بود که آقایان شهید عباس نجف یار و شهید فریبرز اشجعی و شهید باقی با هم در مسجد بودند. رفاقت مادر جمع دوستان بسیار صمیمی و برادرانه بود و در مساجد فعالیتهای فرهنگی عقیدتی و مردمی را نیز به عهده داشتیم. شهید شاهرخ بسیار با تواضع و فروتن بودند جوانی بسیار مومن و با تقوا و خیلی مهربان و با معرفت و از هوش و نبوغ خاصی برخوردار بود. من و شهید شاهرخ آریه بندان در دبیرستان حکیم نظامی درس میخواندیم و سال چهارم تجربی بودیم و شهید فریبرز اشجعی در دانشگاه صنعتی شریف در رشته متالوژی مشغول به تحصیل بودند و شهید عباس نجف یار در هنرستان سال چهارم درس میخواندند و شهید باقی نیز معلم بودند ما در دبیرستان مسئولیتهای فرهنگی را به عهده داشتیم برگزاری مناسبتها در امور فرهنگی عقیدتی امر به معروف و نهی از منکر جزو برنامه زندگی ما دوستان بود ارتباط صمیمی و برادرانه ای بین جمع ما دوستان حاکم بود.به هر حال شالوده اعزام همه ما به جبهه از دبیرستان و مسجد آغاز شد و در همان زمان که اوج جنگ و مشکلات عدیده ای که وجود داشت و مرتبا برای اعزام به جبهه نیرو میخواستند و چون همه قدرتهای استکباری پشت سر رژیم بعثی متحد شده بودند که بتوانند ضربات سنگینی به رزمندگان اسلام و خاک مقدس کشورمان وارد کنند و به اشغال خودشان در بیاورند ما دوستان به سخنان رهبر عزیزمان لبیک گفتیم و تصمیم گرفتیم همگی به اتفاق عازم جبهه بشوریم. گفتن این مطالب خیلی راحت اما درک آن بسیار سنگین و دشوار است من از اول دبیرستان عازم جبهه بودم و حتی در یکی از عملیاتها از آرنج دست راست مجروح شدم و بعد از رساندنم به بیمارستان و بهبودی مجددا عازم جبهه شدم چون این یک فرضیه الهی و واجب بود. به امر رهبرمان و برای پاسداری از حفظ دین و میهن در سال 1365 با شهید شاهرخ آریه بندان بعد از اتمام سال چهارم به اتفاق دیگر دوستانمان: شهید عباس نجف یار و شهید اشجعی تصمیم گرفتیم دسته جمعی عازم جبهه شویم و این بار من چهارمین باری بود که عازم جبهه بودم. در آن هنگام مادرم در بیمارستان بستری شدند و من با جمع آوری وسایلم به دیدن مادرم به بیمارستان برای خداحافظی رفتم و بعد با بچه ها عازم شدیم. حقیقت و عشق الهی که درون ما بچه ها وجود داشت علی رغم مشکلاتی که داشتیم چون ما دانش آموز دبیرستانی بودیم و در اوج تحصیل و علاقه مندی به ادامه تحصیل با فرمان امام عزیزمان که کشورمان مورد حمله دشمنان قرار گرفته بود، دفاع از ناموس و کیان کشور و حفاظت از مرزها را وظیفه خود دانستیم تا عازم سنگر مقدس جبهه بشویم. چون ما جمع دوستان معتقد بودیم بهترین راهی که موجب افتخار عزت ما هست اطاعت از ولایت فقیه میباشد همان طور که شهید شاهرخ آریه بندان در خاطرات خودش قید کردند ما ابتدا به مرکز استان در رشت رفتیم و از همه شهرها در آنجا مستقر شدند و بعد از سازماندهی که انجام شد با اتوبوس و مینی بوس در مرداد ماه سال 65 به سمت غروب جبهه عازم شدیم. بالاخره حرکت کردیم برای جبهه غرب کشور در پادگان قدس که محل استقرارش سنندج بود. در آن مسیری که ما میرفتیم برای ناهار صبحانه و شام توقف میکردیم و وقتی به سنندج رسیدیم شهید شاهرخ یک احساس خاص داشت و گفت من در سنندج بزرگ شدم و خاطرات زیاد و ارزشمندی در اینجا دارم و دوستان بسیار عزیزی در اینجا درکنار ما بودند که یاد این بزرگواران هرگز از خاطره ام نخواهد رفت و دلم میخواهد که بدانم آنها کجا هستند و چه کار میکنند انسانهای شریف وارسته و با کرامتی بودند یکی از آن عزیزان منصور کاشانی بود و دوستان دیگر مهدی منتظری، ایوب شعبان، داوود کاظمی و بسیاری دیگر از دوستان که اکثرا دانشجوی رشته پزشکی بودند و امروز من بعد از سالها در یک عرصه و حماسه دیگر در اینجا هستم در قلب خاطرات آن دوران و امروز، نه خانواده ام اینجا هستند و نه آن دوستان قدیمی. شهید شاهرخ حرفهای زیادی در دل داشت و من این را متوجه بودم. شهید شاهرخ جوانی متقی و فطرتی پاک داشت وقار در رفتار و نورانی بودن سیمایش و اخلاق نیکویی که در او سرشته شده بود بر صفات انسانی او میافزود. به هرحال رسیدیم به پادگان قدس و مدتی در آنجا بودیم و بعد از سازماندهی و آشنایی بچه ها من و شاهرخ و شهید نجف یار و شهید اشجعی و شهید باقی در همانجا ماندیم که شهید باقی و آقای محمد زاده و تعدادی از دوستان رفتند و به گروهان دیگر منتقل شدند. من و شهید شاهرخ شهید نجف یار و شهید اشجعی به گردان ادوات رفتیم یعنی خمپاره اندازه 81 میلی متری که جزو خدمه آن بودیم در واقع یک قبضه خمپاره به هرکدام از ما دادند و ما رفتیم و اعزام شدیم برای منطقه حاج عمران در عملیات کربلای 2 که شبانه رفتیم و در منطقه حاج عمران مستقر شدیم تا عملیات کربلای 2 آغاز شود. دشمن به شدت مسیرها را میکوبید و جاده ها و مسیرها را شناسایی کرده بودند. گلوله های توپ خمپاره مانند دانه های باران بر سامان میریخت و ما با تحویل ادوات، مهمات و قبضه خمپاره ها را پشت تویوتا بار کردیم چون جزو خدمه آن بودیم و خودمان هم روی مهماتها نشستیم بدون اینکه ترسی داشته باشیم و فکرکنیم هر لحظه با اصابت گلوله ای به این مهماتها چه خواهد شد. هیچ اعتنا و توجهی به این موضوع نداشتیم و اهمیت نمیدادیم و علت آن جوشش درونی و عشق به امام عزیز، عشق به شهادت و دفاع از میهنمان که جزء ملکوت و شالوده روحمان شده بود. هیچ چیزی در دنیای مادی فکرمان را مشغول نمیکرد و در مسیری که میرفتیم ناگهان تعدادی از بچه های رزمنده که در دامنه های کوه شبانه کمین کرده بودند مقابل ماشین پریده و آن را متوقف کردند و با عصبانیت و ناراحتی به راننده گفتند برای چه از این مسیر میرود و وارد قلب دشمن میشوید باید ماشین را کاملا استتار کنید. خلاصه چراغهای ماشین را گل مالی کردند تا نوری در شب دیده نشود و بعد مسیر را درست رفتیم و در منطقه حاج عمران مستقر شدیم. قبل از عملیات یک آمادگیها و توجیهی باید اعمال میشد تا زمان عملیات و دستور رمز آن صادر شود درست اوایل شهریور ماه بود که هنوز در دره و قله های کوههای آنجا برف سنگینی نشسته بود و در نظر داشته باشید سنگرهای کوچک ده متری در دل کوه آماده کرده بودیم و میبایست شب را بیست نفری در کنار هم باشیم . به هرحال آماده بودیم تا زمان عملیات برسد دشمن هم مرتبا بمباران میکرد به طوری که نمیتوانستیم سرمان را بیرون بیاوریم و مجبور بودیم در سنگر بمانیم. چند روزی که در جبهه بودیم در منطقه قرار گرفتیم و چون دشمن به شدت عقبه را میزد ما عملا دسترسی به آذوقه و امکانات نداشتیم و متاسفانه امکاناتمون پشتیبانی نمیشد. تجهیزات سنگین سلاحهای سنگین و ماشین آلات کم بود تا روز عملیات حمل بشوند و دشمن مرتبا بمباران هوایی و انواع توپخانه را ادامه میداد و ما حتی با کمین های دشمن، نفوذیهای دشمن و پاتکهایی که میزدند با این مسائل هم روبرو بودیم. در یک روز صبح خاطرم هست که بلند شدیم و هیچی برای خوردن نداشتیم نه کنسروی نه نانی و نه آبی برای خوردن که استفاده کنیم و در ته سفره فقط تکه لواشی بود که آنها را جمع کنیم و بخوریم ولی آنقدر خشک شده بود که به راحتی نمیتوانستیم بخوریم از گلویمان پایئن نمیرفت. در آنجا یک کوه با سراشیبی تندی داشت که در ته دره آن کوه میتوانستی آبی را برای خوردن آن هم به سختی تهیه کنیم اما به دلیل سراشیبی تند آن و خطرناک بودن آنجا، نمیشد به ته دره میرفت و یا حتی از سنگر بیرون آمد اما شهید شاهرخ گفت من میرم تا آب بیاورم. ایشان بعد از نماز صبح با هزار زحمت و شجاعت رفت در پائین آن سراشیبی تند و خطرناک، دو گالن 20 لیتری با خودش برد و گالنها را پر از آب کرد و بالا آورد و در کنار جاده باریکی آن دو گالن را قرار داد تا مقداری از گل و لای آب ته نشین شود. دوباره در همان صبح هواپیماهای دشمن حمله کرده و به شدت بمباران کردند و ما همه در حال سنگر گرفتن و آماده بودیم که بمباران تمام شد و بسیاری از بچه ها زخمی شده بودند. شهید شاهرخ تحت هر شرایط سخت و دشوار آماده خدمت و محبت کردن بود اخلاق و رفتار نیکوی ایشان زبان زد همه بود و با شناختی که داشتیم مورد احترام همه قرار میگرفت از دیگر برجستگی های شاهرخ اینکه جوان بسیار باهوش و دوست خوب و با وفایی بود روحیه تقوا، تواضع و عارفانه ای داشت. در بحث نجوم و ستاره شناسی خیلی دقیق و آشنا بود مثلا یک شب در جایی قرار گرفته بودیم و در آنجا قطب نما نبود و در دل تاریکی شب که به سختی میتوانستی راه را ببینی چون نوری نبود و به دلیل اینکه در دید دشمن شناسایی نشویم کاملا در تاریکی مطلق بودیم دوباره با برجستگیها و رشادتهای شاهرخ روبرو شدیم. ایشان از روی ستارگان مسیر راه را هدایت میکرد تا به مقصد برسیم و این حرکت بزرگ شاهرخ برای ما خیلی ارزشمند بود. شهید شاهرخ علی رغم اینکه برای اولین بار بود که به جبهه آمده بود اما به عنوان آموزش اولیه برای خمپاره، بسیار خوب گلوله ها را به هدف میزد و خیلی عالی انجام میداد استعداد فوق العاده ای داشت به هر حال نزدیکی ظهر بود دشمن بمباران هوایی را شروع کرده بود و هم توپخانه و گلوله باران را و همه جا را میکوبید و من سریع خیز برداشتم در کنار یک تویوتا که پارک شده بود و هر کدام از بچه ها در یک گوشه ای سنگر میگرفتند و همین طور بمباران ادامه داشت طوری که زمین میلرزید و من یک لحظه دستم را به سرم کشیدم که آسیبی ندیده ام و متوجه نشدم به اندازه توپ روی سرم افتاده بود که اگر کلاه بر سرم نبود باعث میشد که مجروح بشوم. بعد ازتمام شدن بمباران من بلند شدم و اولین نفری که دیدم شهید عباس نجفیار بود و بعد گفتم شاهرخ کجاست؟ و هر دو با هم به دنبالش گشتیم و چقدر صحنه های ناراحت کننده ای که نه آمبولانسی بود و نه ماشینی همه از بین رفته یا به پشت جبهه رفته بودند. تعداد زیادی زخمی و شهید شده بودند تا اینکه شاهرخ عزیز را غرق به خون دیدم صورتش را پاک کردیم ترکش به سر و کتفش خورده بود اما هنوز زنده بود بلند شدم که به دنبال آمبولانس و ماشینی بگردم هیچی نبود و من و عباس نمیدانستیم که چکار باید بکنیم. عزیزترین دوست و برادرمان غرق در خون و نیاز به کمک داشت که منتقل بشود به پشت جبهه اما هیچ وسیله ای نبود تا بعد از چند زمانی که گذشت ماشین تویوتایی آمد و شاهرخ را بغل کردیم و گذاشتیم در پشت تویوتا و شاهرخ چشمانش را باز کرد و گفت مادر جان و برای همیشه چشمانش را بست و آخرین کلمه گفته اش را با گفتن مادرجان تمام کرد و به ملکوت اعلاء پیوست روحش شاد و راهش پر رهرو باد.من و شهید عباس نجف یار چنین روزی را به خود ندیده بودیم که با از دست دادن شاهرخ آن هم در آغوش ما و جلو چشمان ما دوست و یک برادر بسیار مهربان، شجاع، صبور با ایمان و با تقوا را از دست بدهیم و تا مدتها من و عباس برای این موضوع خیلی ناراحت و افسرده بودیم علی رغم اینکه میدانستیم هدف آمدن همه ما به جبهه برای چیست ولی با این حال غم از دست دادن شاهرخ برایمان یک درد بود به هرحال در این عملیات خیلی ها شهید شدند از جمله سردار بزرگ قلی پور و شهید گلستانی به شهادت رسیدند و شاهرخ در سال 10/6/1365 در حاج عمران در عملیات کربلای 2 به ملکوت اعلی پیوست.اگر در همان روز شهید کاوه تیپ مشهد به دادمان نرسیده بودند بقیه بچه ها نیز همه شهید میشدند که آنها آمدند و یک تعداد از ما و بچه ها را نجات دادند. به هر حال من و عباس به رشت آمدیم تا در تشییع جنازه شهید قلی پور و تعدادی دیگر از شهدای کربلای دو شرکت کنیم که از رادیو شنیدم تشییع جنازه شهید شاهرخ آریه بندان در شهرستان آستارا است. ما یک ماشین دربست گرفتیم تاخودمان را برسانیم به تشییع پیکر شهید شاهرخ و خلاصه زمانی رسیدیم که تازه به نماز ایستاده بودند و در صفوف نماز گزارها قرار گرفتیم و این افتخار و توفیق نصیبمان شد که برای پیکر شهید گرانقدر شاهرخ عزیز نماز بخوانیم.
“نقل از فرهاد دلق پوش- نماینده اسبق مجلس شورای اسلامی شهرستان آستارا”
برادرم با شهید شاهرخ آریه بندان دوستان بسیار صمیمی و خوبی بودند یک روز برادرم به خانه آمد و گفت دوستی دارم به نام شاهرخ که انسان بسیار مهربان و با تقوایی هست مادرش اهل تبریز بوده و پدرش تهرانی و تازه به آستارا آمده اند ما خیلی از این دوستی خوشحال شدیم. هر دوی آنها در مسجد عباسی و مسجد جامع به فعالیتهای فرهنگی مشغول بودند و کتابخانه ای تشکیل داده بودند و امر به معروف و نهی از منکر به جای میآوردند.و هر دو با دیگر دوستانشان فعالیت فرهنگی و عقیدتی گروهی داشتند و همه با اتمام تحصیل در دبیرستان تصمیم گرفتند عازم جبهه بشوند. همیشه در مورد شهید شاهرخ این طور میگفت که صفا و صداقت در گفتار و کردارش موج میزند در کمال افتادگی با مردم ارتباط برقرار میکند عاشقانه متعهد و مقید به آرمانهای انقلاب و امام عزیز بوده و بسیار متواضع و فروتن است و اهل مطالعه و تحقیق میباشد و کتابهای استاد مطهری را با اشتیاق مطالعه میکند. تا اینکه عازم جبهه شدند و بعد در همان سال 65 خبر شهادت شهید شاهرخ آریه بندان را شنیدیم و به قدری در روحیه برادرم تاثیر گذاشته بود آنقدر که ناراحت و افسرده شده بودند. همیشه عکس شهید شاهرخ همراهش بود و میگفت خاطرات زیادی دارم و نمیتوانم مهربانیها و خوبیها و نحوه شهادتش را فراموش کنم. به هرحال هر دو با هم یک راه را انتخاب کردند و در یک مسیر گام برداشتند و لبیک گفتند و به ملکوت اعلا پیوستند روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.
“نقل از سرکا رخانم فرزانه نجف یار- خواهر شهید عباس نجف یار دوست خانوادگی”
زمان آشنایی من با شهید بزرگوار شاهرخ آریه بندان هر چند کوتاه مدت بود ولی شیرین و به یاد ماندنی است چرا که در اوایل انقلاب که بنا به فرمایش حضرت امام خمینی(ره) مسجد سنگر است کلیه دوستان و بچه های بسیجی تمام جلسات و اجتماعات جمعی و خصوصی مان را در مسجد تشکیل میدادیم. در مسجد جامع شهرستان آستارا پایگاه شهید نقیب زاده را با جمعی از برادران و دوستان تشکیل دادیم برای اینکه این پایگاه ستاد بسیار مهم بود کلیه کلاسهای آموزشی نظامی به صورت تئوری و عملی باز و بسته کردن سلاحهای سبک کلاس آموزش و تلاوت قرآن به خصوص در ماه مبارک رمضان و … را در محل مسجد قرارداده بودیم تا جذابیت بیشتری داشته باشد. در همان سال بود که آشنایی بنده با شهید شاهرخ آریه بندان شروع شد چرا که ایشان اصلیتشان آستارایی نبود و تازه به آستارا تشریف آورده بودند و بنا به گفته خودشان در سنندج زندگی میکردند لذا در همسایگی ما، در کوچه اصغری ساکن بودند و ما همدیگر ا هر روز در وقت اذان و مغرب و عشاء که نماز به صورت جماعت اقامه میشد میدیدم ایشان عشق و علاقه خاصی به نماز داشتند به خصوص نماز جماعت و دقیقا وقت غروب از همه بچه ها زودتر از مسجد حاضر بودند این خصیصه برای خود بنده همیشه الگوی خوبی بود ما همیشه بعداز نماز مغرب و عشاء دور هم جمع میشدم که حالا به یاد ندارم چند نفر بودیم اما تا آنجایی که خاطرم هست در سالهای (63-65) شهید داور آشوبی(حائری)، شهید فریبرز اشجعی، فرمانی نقیب زاده، شهید عباس نجف یار، نریمان نقیب زاده، فرهاد دلق پوش، سامان ساسانیان و تعدادی که شاید ذهن بنده آنها را فراموش کرده است. جمعی سالم و صمیمی و دوست داشتنی که همیشه با هم بودیم به هرحال شهید شاهرخ آریه بندان همیشه خودشان را ملزم به انجام واجبات علی الخصوص نماز اول وقت میدانستند. ایشان یک قدرت فکری و سیاسی بسیار قوی از مسائل روز داشتند. همیشه ما با ایشان شوخی میکردیم که تئورسین مسجد جامع وارد میشود. ایشان دارای اخلاق خیلی خوبی بودند و به حرام و حلال اهمیت میدادند متواضع بودندد و مورد احترام جمع بودند . با اینکه شهید شاهرخ آریه بندان مدت کمی در بین ما بود ولی من همیشه احساس میکنم زمان طولانی را با ایشان سپری کرده ام فقدان ایشان و شهادتشان ضربه روحی سنگینی برای بنده و دیگران بود. خداوند شهیدان انقلاب اسلامی و عالی الخصوص شهدای جنگ تحمیلی و خاصه شهید شاهرخ آریه بندان را در جوار حوض کوثر در کنار شهدای کربلای و امام حسین(ع) محشور فرماید روحش شاد و راهش پر رهرو باد.”
“نقل از آقای بهروز ناظری رئیس وقت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی آستارا”
آن خالقی که بی نهایت دقیق است و درابدیت خلقتش ، گلچین خالصی از وارستگان خاک را در جوار حقیقت رحمت اش اندوخت، آنچنان که در اوج زیبایی و شکوفایی روح کسانی را به درگاهش با مقام والای شهادت فراخواند که اندیشهای جز رضایت معبود در افکار و اعمالشان نبود و من آلوده به خاک را مردود و مطرود از دوستان شهیدم قرار دارد و آنچه در مورد این عزیزان برایم مقدور است سعی در تشابه به آنهاست چون آنها سعی در تشابه به مولایمان علی داشتند یعنی قهرمان جمع اضداد.و آنچه من از ایشان تجربه کردم همان بود که در وصف آقایم مولا علی میخواندم همان که دل نازکترین انسانها بود برای مظلومین و قهار ترین دشمن بود بر ظالمین از کثرت مال و ثروت بی نیاز ولی هم تراز فقرا میزیست.در طول زمان کوتاهی که برایم همچون سالهاست از آشنایی مبارکم با شهید شاهرخ آریه بندان به همراه شهید عباس نجف یار فقط عارف سیرتی از ایشان به یاد دارم و وقتی خبر حضورشان را در جبهه جنگ حق شنیدم گفتم حقیقتا که راه مولایمان راه شماست. در طول زمان هم صحبتی هایمان تجربه ای از عرفان در ایشان مشهود بود که برای آن سن و سال عجیب بود ومن مثال شاگردی در کلاس تدریس شان بودم جذابیت روح شان طوری میدرخشید که در مدت کوتاهی حلقهای از خوبان مثل خودشان دور هم جمع شدند و در رکاب مولای مظلوم در مقابل فساد، پای مقاومت به زمین حقیقت فشردند به تمام روشها از نیات و افکار و مبانی عقیده هر جا صحبت میشد.فضای آن موقع با الان خیلی متفاوت بود مخصوصا در بین جوانان این شهر. در کل و به صورت عام امثال ما فقط بین خودمان پذیرفتنی بودیم و این یکی از الطاف الهی بود که با چنین اسطوره هایی هم نفس شدیم.افسوس که درس خواندن اکثر اوقاتمان را پر میکرد و دیدارمان گاهی در نماز جماعت مغرب و عشای مسجد جامع و یا نماز جمعه بود.ولی در همان فواصل زمانی کوتاه قدم زدن اطراف مسجد جامع، اتفاق عجیبی در وجودمان رخ میداد و برکت آن لحظات عبادت همه مان را به یک سمت میکشید یعنی سمت درستی مظلومیت مثل مولا علی علیه السلام نه جاه و مقام طلبی دنیا طلبان وقدرت طلبان. حقیقتا یکی از نشانه های بارز شاهرخ عزیزم همین بود و اعتراف میکنم همین درست اندیشی عملی شان موجب ارادت بنده به ایشان میشد و رابطهمان صمیمانه تر پا میگرفت . انگار چشم یقین ایشان باز بود و در عالم معنا حقیقت اشخاص را میدیدند.گذر این همه سال از دوران ناب، یاد آنها را در دلم پر فروغ تر کرده و زیارت بارگاهشان تنها دلخوشی باقیمانده از دوستیمان . آنها که همگی دور هم جمعند و این منم که بی یار و رفیق مانده ام.شهید حسن عسگر سهراب نژاد کسی که هسته اصلی آشنایی و رفاقت بچه های مسجد جامع بود و برکت وجودش این همه خوبان را دور هم جمع کرد. شهید نژند نقیب زاده آن که نامش، تبرک پایگاه مسجد جامع شد و پاکی وجودش، برکت اجتماع این همه بزرگوار شد. شهید داوود آشوبی آنکه تفسیرگر شرایط سیاسی و تحلیل گر نحوه مبارزات اجتماعی شد. برادر شهیدم فریبرز اشجعی همان که اراده اش دشمنان نهضت دین را زبون میکرد و دوستان را نوازش گری صمیمی بود و شهید محرم باقی معلم قرآن و مدرس ادبمان که هر وقت در حضورش میماندیم شیرینی بزرگ منشی را تجربه میکردیم.شهید شاهرخ آریه بندان ، هم درد و سنگ صبور دردهای تنهایی مان بعدا به ما پیوست موقعی که خیلی ها را فرمان الهی از ما گرفت و سایه تنهایی و بی یاوری کم کم پیش میآمد.شهید عباس نجف یار زبان گویای اخلاص الهی و سنگ محک برای هر کس که می شناختش. این بزرگوار با اینکه در مسجد عباسیه فعال بود ولی چنان انرژی فزآینده ای برای خدمت به دین و ائمه اطهار داشت که پایگاه مسجد جامع را نیز منور میکرد. شهید عظیم نوروزی آنچنان ناب و سر به راه خدا بود که در افسانه ها جایش خالیست و لحظه لحظه ی عبادت اش، هوس خلوت خدا را به دل هر ناظری مسخر میکرد. شاید خواننده ای این سطور بپندارد این کلمات تعارفات معمول است ولی به نام مقدس الهی سوگند که کلمات در توصیف این عزیزان شرمسارند چون ناقص اند و این بزرگان بخشی از همه کسانی هستند که در مناصب مختلف فعال بودند و بنده حقیر افتخار آشنایی شان را داشته ام. چه بسا ارزش این شهیدان بسیار بیشتر از حد ادراک وجود هر انسانی است چه رسد به این بنده بی مقدار و چه بسا عزیزانی که مثل این حقیر هنوز اسیر خاک و باقیند دراین گود آزمون و بنده اجازه اظهار نامشان را اخذ نکردهام.
آبان سال 1359 بود دانشگاهها تعطیل شده بودند و من با دعوت دوست عزیزم دکتر مهدی منتظری که در مرداد همان سال ایشان در سنندج بودند به این شهر رفتم . او به همراه تنی چند از دوستان از جمله شهید محمد مسلمی و شهیدان یزدان پناه در منزلی نزدیک دادگاه انقلاب اقامت داشتند. هر کدام از این دوستان ساکن در این منزل به کاری در امور آموزش و پرورش و سپاه مشغول بودند. تمام آنها دانشجویان دانشگاههای مختلف کشور بودند و از جمله یکی از کارهای مهمشان توجه به مسائل فرهنگی این شهر بود. در آن زمان بحث بر این بود که کودکان و نوجوانان با افکار پاک و قلبهای صمیمی بیشتر میتوانند در برابر آلودگیهای افکار دشمنان مورد طمع واقع شوند بنابراین با کوشش و همت دوستان توانستیم صدای انقلاب رابه گوش آنها برسانیم تا سفیر انقلاب در بین خانواده ها مدارس و دوستانشان باشند. لذا ارتباط با بچه های راهنمایی و دبیرستان بیشتر شد تا این آرمان و مقصود حاصل شود و در روایتهای امامان معصوم(ع) و در گفتار بزرگان اندیشه این دوره از حیات انسان بسیار مورد توجه و سفارش و تاکید قرار گرفته است که اگر نوجوان و جوانان کشوری در مسیر سازندگی و آبادانی آن جامعه گام بر دارند و استعدادهای بالقوه خود را به کار گیرند و از تهاجم دشمنان در امام باشند آن کشور به سمت پیشرفت و شکوفایی خواهد رفت و در این مسیر به افق های رشد و فضیلت اخلاقی کامل خواهد رسید لذا در آن روزها دو دانش آموز در آن کلاسها شرکت داشتند که در برخورد با آنها متوجه شدیم که لهجه کردی ندارند و به نامهای شاهرخ و شهرام . در صحبتهای با آن دو برادر متوجه شدیم که پدرشان تهرانی اصیل و مادرشان کرد است. من و دکتر منتظری که در آن سال دانشجوی سال دوم رشته پزشکی دردانشگاه اصفهان بودیم به دعوت شاهرخ و شهرام برای آشنایی با پدرشان به منزلشان رفتیم. پدر بزگوارشان انسان بسیار صمیمی و با محبت و در برخوردشان صفا و صمیمیتی حاکم بود و بسیار خوش مشرب بودند. با آن حالت دوست داشتنی و پر مهرشان خاطرات گذشته خود را از زمان مرحوم شهید نواب صفوی نقل میکردند و من و آقای مهدی و داوود کاظمی خیلی جذب این خاطرات میشدیم و طبعا روابطمان با این خانواده به ویژه این دو برادر بسیار محبت آمیز بود. شاهرخ خیلی محجوب و در عین حال سر زبان دار و مهربان بود با سن و سال کمی که داشت در مورد شرایط اجتماعی و سیاسی کردستان اطلاعات و دیدگاه خوبی داشت و به خاطر دارم که یکی از بحثهایی که با من داشت در مورد راه آهن کردستان بود و احداث راه آهن در کردستان را عاملی برای افزایش ارتباط مردم با سایر مناطق کشور و بالعکس میدانست و میگفت مردم ایران به دلیل ارتباط کمی که با منطقه کردستان دارند شناخت خوبی از روحیات مردم این سامان ندارند و این خود موجب تضعیف روحیه دو طرفین میشود. بعد از سالها متوجه شدم که شاهرخ در عرصه و حماسه دیگری گام برداشته و با آن روحیه والا و وارستگی که در آن زمان من از او به یاد داشتم با مفهوم شهادت مانند چراغی فروزان، مسیر کمال را به انسانها نشان میدهد. شاهرخ فروغ خداوندی را در همین جهان تاریک و محدود شناخته بود و با عظمت روح انسانیش و جان فشانی خود در راه خداوند این اندیشه حقیقت خواهی و رشد متعالی بشر را به دیگران آموخت و در واقع خود را به دست خلاقیت الهی سپارد و سبک بال و سبک روی به سوی خداوند حرکت کرد و همیشه راهش جاودانه و روحش شاد باشد
“نقل از دکتر منصور نصیری کاشانی- دوست شهید”
شهادت عملی آگاهانه ، اختیاری و در راه هدفی مقدس است و از هر گونه انگیزه خود گرایانه منزه و مبراست تحسین انگیز و افتخار آمیز است و شهادت عملی قهرمانانه تلقی میشود و قداست خود را از فدا کردن آگاهانه تمام هستی خود در راه هدفی مقدس نشان میدهد. برادرم انسانی نمونه از تقوا شکیبایی و فروتنی بود بسیار وظیفه شناس و دارای اعتقادات قوی مذهبی بودند. اخلاق نیکو و پسندیده داشت و شعور عاطفی ایشان باعث شده بود که گل سر سبد خانواده و مورد احترام سایر مردم نیز باشند. برای والدین احترام بسیار زیادی قائل بود و هرگز از کسی کینه ای به دل نمیگرفت به صله ارحام اهتمام میورزید و روحیه ورزشکاری و پهلوانی داشت و خاطرم هست که برادرم در باشگاه مرحوم حسن سعدیان در میدان منیره تهران در مسابقات مقام اول را کسب کرده بود و در هنر نقاشی استعداد بی نظیری داشتند. در کنار آموختن درس و دانش به فراگیری کتابهای مذهبی به خصوص تفسیر قرآن مجید مطالعات زیادی داشتند.سطح آگاهی و علمی و دینی ایشان چنان وسعت داشت که بسیاری از جوانان از معاشرت با او بهره ها میبردند. چیزی که برایش مهم بود عمل به دستورات الهی و اطاعت از فرمان خدا بود. غیرت، مردانگی و شجاعت در وجودش سرشار بود و سخاوت و کرامت دررفتار و عملکردهای روزمره اش موج میزد. همیشه در صحبتهایش تاکید داشت که جویای علم باشید و به درجات و مراتب عالی خود را برسانید و هنوز بعد از برگشتن این همه سال از شهادت ایشان وقتی در خلوت خود قرار میگیرم واقعا دلتنگ ایشان میشوم. وجود برادری با فضیلت اخلاقی بالا در بین خانواده از نعمتهای بی کرانی است که از سوی خداوند متعال داده شده است. فریضه نماز را بیشتر به جماعت ترجیح میداد و گوش دادن به فرمان و فتوای مقام ولایت را تحت هر شرایطی واجب میدانست و بارها دیده بودم که بعد از نمازشان برای سلامتی و طول عمر امام عزیز دعا میکرد و میگفتند باید پشتیبان ولایت فقیه بود و قدر روحانیت را دانست و رشادتهای رزمندگان اسلام را نباید از یاد برد و معتقد بود که عظمت انقلاب و قدرت نعمت رهبر را باید کامل درک کرد و شکر آن را به جای آورد. در خاطرم هست که وقتی برای بار دوم از جبهه برای مرخصی آمده بود خیلی من را نصیحت میکرد در لابلای صحبت هایش با وجود اینکه من ده سال بیشتر نداشتم احساس میکردم این آخرین صحبتهای برادرم شاهرخ میباشد یک حس غریبی بود دلم نمیخواست در آن روز به آن چیزی فکر کنم که این آخرین دیدار من با برادرم هست. ایشان اکثرا با دوستانشان از جمله آقایان شهید گرانقدر عباس نجف یار و شهید فریبرز اشجعی و شهید باقی و آقای فرهاد دلق پوش در مسجد جامع آستارا و همین طور عباسیه به فعالیتهای فرهنگی عقیدتی و امر به معروف و نهی از منکر میپرداختند روابط دوستی و برادرانه خوبی بینشان حاکم بود و همگی با هم تصمیم گرفته بودند که به جبهه بروند و برادرم شاهرخ دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران به لقای خداوند شتافت.
“نقل از کاوه آریه بندان برادر شهید”
جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1365/06/10
مـحل شـهادت :
حاج عمران
عـملیـات :
کربلای 2
نـحوه شـهادت :
اصابت ترکش
مــــحل مـــــزار :
گلزار شهدای آستارا
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید