شهید بهروز محمد حسینی در سال 1335 در خانواده ای مذهبی شهر کلاچای از توابع شهرستان رودسر چشم به جهان گشود و دوران تحصیلات ابتدایی ، راهنمایی و دبیرستان را در این شهر گذراند .
شهید همواره در دوران رژیم ستمشاهی مبارزات سیاسی فراوان داشت ، ایشان پس از اخذ دیپلم به عنوان معلم به آموزش و پرورش فرزندان این مرز و بوم در خطه رودسر پرداختند . پس از پیروزی انقلاب و با آغاز جنگ از همان ابتدا بعنوان یک بسیجی عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شدند و با توجه به لیاقتی که از خود نشان داده بود بعنوان فرمانده گردان امام حسین (ع) برگزیده شد . وی علاوه بر اینکه رزمنده بود ، علاقه فراوان به ادامه تحصیل داشت . به همین علت در آزمون کنکور سراسری شرکت و در رشته دامپزشکی پذیرفته شد و همچنین با اقدام به تشکیل خانواده ، دینش را کامل نمود و خداوند سه فرزند به او هدیه کرد ، با اینکه به فرزندانش عشق می ورزید و تحمل دیدن رنج آنها را نداشت ولی حضور در جبهه و دفاع از میهن اسلامی را از امورات مهم زندگی اش بر می شمرد و بیش از 58 ماه در میادین مختلف جنگ مردانه جنگید تا اینکه در 5/4/66 در منطقه ماووت عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
امید است در پاسداری و نگه داری از امانت بزرگ الهی حکومت جمهوری اسلامی ایران الطاف و عنایات خدای متعال در اختیار مسلمانان ایران قرار گرفته است حداکثر کوشش و جدیت را به عمل آوریم. نکند خدای ناکرده روز قیامت برادران مسئول در مقابل شما باشند و شهدا یکطرف قضیه و شما هم طرف دیگر قضیه. زندگی ارزش ندارد ، این دنیا مزرعه ای برای آخرت است.
ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند.
آیت ا... شهید بهشتی
1-لباس های شهید ساده بود و ارزان قیمت. برای آخرین بار به او گفتم من آرزو دارم که یکبار لباس تازه در تن تو ببینم گفت: نمی خواهم بگذار آقا مهدی که بزرگ شد بپوشد. آقا مهدی که بزرگ شد نتوانست آنرا بپوشد و الان اقا عیسی گاه گاهی آنرا می پوشد و روحیه می گیرد.2-فرزند شهید در خصوص ازدواجش با آقای یحیی پور ( مهندس کامپیوتر و پاسدار نیروی مقاومت رشت) به او گفته بود: باید پدرم به خوابم بیاید تا من به شما رضایت بدهم و بله را بگویم که در عالم خواب پدر شهیدش حلقه ی ازدواج را در دست او قرار می دهد و او به این ازدواج رضایت می دهد.3-شهید بیشتر با دوستانش می رفت مهمانی. یکبار آمد به من گفت: گلی بیا با تو کار دارم. گفت روی این ورقه بنویس که من فلانی و رضایت می دهم تا ساعت 12 شب بیرون باشم و من امضاء کردم و او برداشت که او برداشت من او را دوست دارم. رفت پیش دوستانش غوغایی کرد. چون به دوستانش به او گفته بودند همسرت از تو ناراحت است و او به این کار می خواست به آنها ثابت کند.4-دخترم باید همیشه مثل ام البنین صدر اسلام باشند و به هر سه فرزندانم بگوئید که در نمازشان پدر گناهکارش را فراموش نکنند.5-یکبار از رادیو عراق اعلام کرده بودند که یکی از سربازان خمینی به نام بهروز محمدحسینی به درک واصل شده بوده است که او صبح به دوستانش زنگ می زند و می گوید.6- فرمانده گردان امام حسین آقای صادق رضایی به او گفت: تو می نشینی پشت ماشین تویوتا. او به همراه سه نفر جلو می نشیند در تپه ژاژیله عراق همان جا که می آیند ماشین این ها را می زند سمت راننده زیاد تیر زده بودند و شهید می شود.7- به بهروز می گفتم: چون من یک دختر روستایی هستم سرم کلاه می گذاری و می روی جبهه. می خندید و می شکست می گفت: این حرف را نزن من ناراحت می شوم.8-یکبار آمد گفت: چقدر برای پرونده سازی شهید سخت است. در حال گرفتن وضو بود گفت می خواهم برای خودم پرونده سازی کنم. بچه ها را برد برای عکاسی. پیش برادرش برای بیمه که تو نگو او برای پرونده خودش تکمیل کند، جای مکان و تاریخ و اسمش را خالی گذاشته بود. همه کارها را خودش انجام داده می گفتند ما تا کنون چنین شهیدی نداشتیم که قبل از شهادتش همه کارها را تنظیم کند.
“نقل از مادر شهید“
قبل از نگاشتن بر خاطره اي از اين شهيد بزرگوار لازم مي دانم در ارتباط با روحيه اين عاشق ابا عبدالله الحسين (ع) و امام زمان (عج) وامام خميني رحمته ا… پيش مقدمه اي داشته باشم و بعد ان شا ءا…
شهيد بزرگوار بهروز محمد حسيني انساني وارسته و مزين به صفات زير بود: عارف،عاشق الله، ايثارگر، خستگي ناپذير، شجاع، الگوي وحدت، معلمي نمونه و اسوه اخلاق، رزمنده اي دلير، سردار ، عاشق امام زمان (عج) و ائمه معصومين (ع) ، بيرغبت به دنيا ،عاشق انقلاب اسلامي و… به شهيد عارف بهروز محمد حسيني بعد از انتخاب او به عنوان معلم نمونه كشور در جمع بعضي از دوستان عرض كرديم بهروز نمونه شدي مبارك باشد. با لبخند زيبايي جواب داد ما كجا و معلم نمونه كجا و با مكثي كوتاه ادامه داد معلم نمونه آنهايي هستند كه با خون خود نمونه بودنشان را امضا كردند معلم نمونه آن معلمي است كه در راه خدا به خون خود غلتان شده و معلمان نمونه با شهادت خود نمونه بود. نشان را اثبات كردند از بعد عارف بودن شهيد خاطره اي در ذهن بعضي از دوستان از جمله اين بنده خدا هست كه خدمتتان عرضه مي كنم شهيد معظم بهروز محمد حسيني در اولين روزهاي تجاوز به سرزمين مقدس اسلاميمان توسط مزدوران بعثي و به بردگي استكبار جهاني و امريكاي خيانتكار عازم ميادين نبرد حق عليه باطل شد او را براي ستيز با دشمنان كافر پس از ديدن دوره اي رزمنده آن هم بسيار كوتاه مدت به جبهات غرب اعزام نمودند دوستان رزمنده بعدها برايم تعريف كردند كه بهروز در كوههاي بلند غرب اعلام كرده كه 5 سال ديگر به شهادت خواهد رسيد اين مطلب را شنيده بودم اما برايم مهم بود كه آيا واقعا بهروز آن را اعلان كرده و از طرفي دوست داشتم بدانم كه بهروز چگونه به اين مطلب رسيده تا اينكه در نهايت از خود آن بزرگوار زمان شهادت او را شنيد قبلا در جستجوي اين مطلب از عزيزان همرزم او در جبهه هاي غرب شنيده بودم كه در او در كوههاي غرب در يكي از شبها خواب ديده بود و طول عمر او و مدت به شهادت رسيدنش را به او اعلام كرده بودم و بهروز هم با اطمينان به بعضي از برادران گفته بود كه از عمر من فقط 5 سال باقي مانده است و بعد از گذشت اين مدت به فيض عظيم شهادت نايل خواهد آمد ،اواخر سال 65 بود كه دوباره با بهروز در زمينه شهادتش به صحبت نشستم با نگراني و بغض آلود و با حالتي تعجب آور مطالبش را بيان مي كرد عين كلماتش اين بود حميد من مي بايد امسال شهيد مي شدم اما نمي دانم چرا و ادامه داد. امسال طبق برنامه عمر من مي بايد تمام مي شد. در حالي كه هنوز زنده ام اين همان مطلبي است كه قبلا عرض كردم آگاهي او از سال شهادتش در ردوبدل صحبتها تعارفاتي شد گفتم بهروز نوبت من است انشاءا…شما هستيد البته گفتند : نوبت من است خود مطلبي مفصل دارم. كه ان شاءالله حوصله عزيزان خارج نباشد عرض مي كنم . سال 63 بود من و بهروز با هم به جبهه عزيمت كرده بوديم عموما حركت ما به سو ي جبهه به صورت گروهي بود دوستان از خطوط مقدم خبري مي دادند و ما وقتي مطلع مي شديم عمليات در پيش است به گروهي از دوستان عرض مي كرديم لذا اين سعادت را داشتيم كه اكثرا با تعدادي از عزيزان رزمنده همراه باشيم . تكه كلام بهروز با لبخندهاي زيبايي به خانوا ده هاي بعضي از رزمنده ها اين بود كه پسرتان را مي برم تا شهيد كنم خيلي هم پيش مي آمد كه همين طور نيز مي شد.يعني از عزيزان و همرزمان ما كه بهروز به خانواده هاي آنها اعلام كرده بود كه فرزندانشان را مي برند تا شهيد كنند واقع واقع شهيد مي شدند از اين نظر بهروز گاها شرمنده همان خانواده معظم شهيد ميشد و ناراحتي مي كرد .كه چرا خودش برگشته وشهيد نشده مخصوصا در يكي از عملياتها پسر عمي ايشان مفقود شد . بهروز به گيلان آمد زماني كه به شهر لاهيجان رسيد روز بود اما از خجالت آنجا ماند تا كاملا شب شد و بعد به سوي كلاچاي حركت كرد و مستقيما به خانه ما آمد بسيار ناراحتي ميكرد اوضاع و احوال را پرسيد به او گفتم برنامه ريزي مي كنم و ان شاءا… سري به منزل پسر عمويت مي زنم خلاصه اين كه به طرف خانه عمويش حركت كرديم يك كوچه جلوتر ماشين را نگه داشتم و به او گفتم منتظر باش اگر وضع را مناسب ديدم تو را صدا مي كنم صدايش كردم سرش را پايين انداخته بود در حالي كه به خاطر عمل جراحي و بيرون آوردن تركش خمپاره پايش را مي كشيد به سرعت به داخل خانه و اتاق وارد شد. حرفهايي خطاب به او زده شد . جدا طاقت شنيدن آن حرفها را نداشت او را در معرفي اتهام قرار دادند كه همه را مي برد شهيد مي كند و خود برمي گردد چرا خودش شهيد نمي شود پس وقتي خانه را ترك كرديم به منزل خودمان و خودشان حاضر نشد برويم و به ساختمان آموزش و پرورش رفتيم وضو گرفت و به نماز خانه اداره رفت در حالي كه مثل باران اشك مي ريخت مي گفتك الهم المرزقنا توفيق الشهادت و في سبيل و همين طوراين دعا را تكرار مي كرد و از خداوند با حالتي خاص تمنا مي كرد خيلي دل شكشته بوداو را تنها گذاشتم كه راحت باشد وقتي قنوت را شروع كرد ناله ها زد و از خداوند متعال شهادتش را التماسانه تقاضا مي كرد اين لحظات واقعا تاثر بار بود . بله به دنبال همين مطالب سال 63 عازم جبهات حق عليه باطل شديم. هنگام بازگشت از سفر با ماشين يكي از دوستان رزمنده با اتفاق بهروز و 4 تن ديگر از برادران رزمنده گيلاني به سوي گيلان عزيمت كرديم مدتي از آن زمان گذشت سفري ديگر پيش آمد بهروز به من گفت حميد مي خواهم خبري به تو بدهم گفتم بگو چه خبري گفت حسيني همان برادري كه با ماشين او به گيلان آمده بوديم شهيد شد. حالا از آن شش نفر 5 نفرمان باقي مانده است همين در سفري بعد و نوبتي بعد دو تن ديگر از آن شش نفر هم شهيد شدند و مدتي گذشت برادر علي نجفي كومله نيز از جمع آن شش نفر رفت بعد از شهادت شهيد نجفي بهروز با شوقي عجيبي اعلام كرد فقط از آن شش نفرممان فقط دو نفر مان دو نفر باقي مانده اين دفعه نوبت كيست خدا مي داند ، من كه تمام كمال خودم را براي شهادت آماده كرده بودم و وصيت نامه ام را بامضاء شهيد بهروز رسانده بودم و حتي پول دفن وكفن وساير مسائل را آماده كرده بودم. و انتظار مي كشيدم تا خداوند متعال توفيق شهيد شدنم را مرحمت كند . گفتم بهروز خوب معلوم است اين دفعه نوبت من است البته از آن زمان سفر تا اكنون 2 سال سپري شده بود و ما در جبهات جنوب به سر مي برديم حال و هواي جبهه جنوب بوي شروع عمليات را مي داد و من از بين جمع دوستان براي رفتن به خط مقدم انتخاب شده بودم بچه ها از اين كه من از جمع آنها جدا مي شدم نگران بودند و هر چه سعي كردند با من همراه شوند نتوانستند بهروز به بدرقه ام آمده بود در مسير رفتن به جبهه متوجه جريان عمليات وسيع شدم . عمليات كربلاي 5 مي بايد 2 شب ديگر شروع مي شد. شب اول را در پشت خط خوابيديم نزديك ظهر تجديد وضو كردم و بعد هم به طرف خط مقدم حركت كرديم به خط كه رسيديم بچه ها اعلان كردند كه برادران بفرمايند نهار خود را بگيرند وقت ظهر شرعي بود تصميم گرفتم كه نمازم را بخوانم و بعد به دنبال غذا بروم خط آرام بود و در آن لحظه گلوله اي ردو بدل نمي شد جاي را براي خواندن نماز درنظر گرفتم اما مهر همراه نداشتم به دنبال يافتن مهر به يكي از برادران گفتم مهر نداري گفت چرا دارم ،مهر را از او گرفتم به يكي ديگر از برادران عرض كردم اگر زحمت نباشد پتو را بدهيد بلافاصله گفت پتو براي چه مي خواهيد گفتم مي خواهم نماز بخوانم گفت كجا عرض كردم آنجا ،به آرامي گفت چرا آنجا مي خواهي نماز بخواني ،اينجا بهتر است نگاه كردم ديدم پل كوچك بتوني كه رويش صاف است را نشان مي دهد هنوز مستقر نشده بوديم كه من پتو را روي همان پل پهن كردم آماده شدم و گوشه پتو ايستادم در اي حال يكي از برادران به طرف من آمد و اجازه خواست كه سر جايم نماز بخواند گفت شما برويد وسط پتو با اصرار زياد و تعارف ، من جابجا شدم برادر مسعود مژدهي سر جاي من ايستاد ،خواستم آماده نماز شوم كه متوجه شدم كه وسايل جنگي ام نمي گذارد درست و با تواضع بمانم لذا در حين اينكه آنها از بدنم جدا مي كردم . و به گوشه اي مي گذاشتم به دلم اين گونه الهام شد كه الان خمپاره اي مي آيد و از بين دوبرادري كه در دوطرف من شروع به نيت نماز كرده بودند من شهيد خواهم شد بي توجه شروع به نماز خواندن كردم سجده اول از ركعت اول را تمام كردم و قصد بلند شدن براي به جا آوردن سجده دوم را نمودم و در حال انجام آن بودم كه صداي انفجار خمپاره اي در چند متري ما يعني در همانجاي اولي كه مي خواستم نماز بخوانم و آن برادر با دادن پتو رايم را عوض كرده بود به گوش رسيد ،صداي الله اكبر و لا اله … بغل دستي ام مرا به او متوجه كرد از پا و دستش خون مي آمد به مژدهي كه در طرف راستم بود نگاه كردم از گوش و سرش خون مي آمد متوجه خودم شدم تركش خمپاره سينه چپم را دريده بود برادر مسعود مژده اي كه مرا به وسط پتو كرده بود به فيض شهادت نايل آمد و در جاي اولي كه مي خواستم نماز بخوانم برادر ديگري به شهادت رسيد كم كم بدنم بضعف مي رفت . لا اله … مي گفتم به نظر مي رسيد كه بحمدا…آن زمان موعود فرا رسيده برادران همرزم آمده بودند كه ما را به نقطه امن تري انتقال دهند و هر كدام از مجروحين كه مراعه مي كردن مي گفت فلاني را جابه جا كنيد. او وضعش از من بدتر است ياد زمان صدر اسلام برايم تداعي شد كه در جنگي به رزمندگان مجروح مي خواستم آب بدهند هر يكي ديگري را برخود مقدم مي كرد عزيزان بالاخره در زير خمپاره شهيد دشمن ؟؟؟ امام را بريده بود بچه ها را جابه جا كردند دو شهيد و دو مجروح و بحمد ا… بقيه برادران مشكلي برايشان پيش نيامد و دريغ از اين لحضات كه وقت تركش خمپاره اي نصيبم شد و باز انتظار نشستيم كه بين من و شهيد بهروز كدام سعادت شهادت را پيدا مي كنيم تا اين كه بهروز 5 ماه قبل از شهادتش اظهار كرد كه از موعودش طبق خوابي كه ديده بود گذشته و ناراحت بود كه چرا تا حال شهيد نشده است البته طولي نكشيد 5 ماه بعد يعني در تير ماه سال 66 بهروز در عمليات نصر (ع) در آزاد سازي شهر ماووت عراق در حالي كه با صداي بلند يا ابوالفضل مي گفت به فيض عظيم شهادت نائل آمد و اين بنده بي فيض باقيمانده تا جريان بي سعادتي خود تعريف كند و بنويسيد.
والسلام .
“نقل از حميدرضا يوسفي هچرودي “
در سال 63 وقتي با سردار شهيد و معلم نمونه كشوري شهيد بهروز محمد حسيني در گردان جندا… مريوان بوديم در وقت نماز فيلم بردار براي تهيه فيلم و مصاحبه وارد شد ايشان با يكي دو نفر از بچه ها به آرامي صحنه را ترك كردند بعد از جستجو متوجه شدم كه ايشان به خاطر دور بودن از شائته ريا و مطرح شدن معمولا از مصاحبه و فيلم برداري دوري مي كند ولي خواستند همه فعاليتهايش فقط و خالصانه براي خدا باشدو نظرشان اين بود كه همه در محضر خدا و دوربين مخفي او هستيم ..در تابستان 1363 با عده اي رزمندگان كه بعدا چهار نفر از آنها شهيد شدند در معيت شهيد بهروز محمدحسيني به عنوان فرمانده گروه از طرف گردان جندا… مريوان براي گذاشتن كمين و رويارويي با افراد كومله و دمكرات به اطراف كوههاي مريوان حركت كرديم بعد از چند ساعت پياده روي در نزديكي اذان صبح در اطراف يكي از روستاها به كمين نشستيم همه جا سكوت بود و خاموشي فقط بدون ؟؟و صدا با پشته ها مبارزه مي كرديم .خيلي انتظار كشيديم از دشمن ؟؟؟نبودي وقتي كمي هوا روشن شد ناگهان از فاصله نسبتا دور فردي نمايان شد. بچه ها به گمان اين كه از نيرو هاي دشمن است به طرفش نشانه روي كردند شهيد بهروز كه فرماندهي بچه را به عهده داشت اجازه تيراندازي نداد دستور داد تا از دو طرف خط الراس نظامي پيش روي كنند و در حالي كه خود در جلو همه بود آنقدر فرد مورد نظر نزديك شدند كه ناگهان همه تعجب كردند زيرا آن فرد يكي از بچه ها خودي بود و نيروها دور مانده بود و آن فرد حالا زندگيش را مديون شهيد بهروز بود بچه ها به او مي گفتند اگر بهروز نبود تكه بدنت گوشت بود .
پستها و مقامها اماناتي هستند در دست صاحبانآن و هر كس هر كاري را كه به جامعه تعلق دارد به هر شكلي كه باشد. خوب انجام ندهد خيانت در امانت كرده است علي (ع) به يكي از اوليانش چنين مي فرمايد. اشتباه نكن اين وسيله نيست كه به تو دارد، تو را اگر والي فلان استان قرار داده ايم ،مبادا آنكه اين پست و مقام را براي خودت طعمه اي حساب كني بلكه امانتي است كه بود ؟؟؟تو گزارده شده است. اميد است در پاسداري و نگهداري از امانت بزرگ است ،حكومت جمهوري اسلامي كه با الطاف و عنايات خداي متعال در اختيار مسلمانان ايران قرار گرفته است حداكثر كوشش و جديت را به عمل آوريم . نكند خداي نكردده روز قيامت برادران مسول شهدا در مقابل شما باشند. و شهدا يك طرف قضيه و شما هم طرف ديگر قضيه .زندگي ارزش ندارد .اين دنيا مزرعه اي است. براي آخرت . رهنمودهاي امام را بيشتر تعمق كنيد. و عمل به آن نماييد نترسيد خدا پشتيبان شما است. . سخني با همكاران معلم. معلم بچه را به نور وارد مي كند ،عالم مدرسه است و معلمين اين مدرسه انبيا و اوليا هستند(امام خميني) . برادرم و خواهرم كه مسوليت و آموزش فرزندان مردم را به عهده گرفته اي لحظه اي فكر نما و؟؟؟خلوت كن مقامت بالا است . از مقامت خوب استفاده نما. معلمي مزرعه خوبي است ،جهت آخرت (قبل ازورود به كلاس درس فكر نما آيا معلم هستي يا خير) و اما معلمين راهنما* كه همكاران خودم منظورم . آنهايي هستند كه مي دانند با كدامشان حرف دارم كه فقط در مدرسه جو،شايعه، تهمت، با خود سوغات مي برند لحظه اي فكر كنيد چاپلوسي و غيره،بزودي براي مسولين روشن مي گردد. برادرم ؟؟آخر و عاقبت چاپلوسي به جايي نخواهد رسيد. از مورد اين قبيل افراد اداره در جريان مي باشد. در فكر اصلاح جامعه فرهنگي باشيد،مسولين. هشدار به همه اقشار مردم، از دولت و افراد مجلس كه ان شاءالله همه در خط اسلام هستند و تحت فرمان امام و از رئيس جمهور شهيد زنده ،از ريس مجلس رفسنجاني يار باوفا و صديق امام ،از نخست وزير كه جهت تداوم انقلاب از جان مايه گذاشته است. از دلير مرد محسن رضايي سرباز واقعي امام و علما حمايت كنيم و نگذاريد ضد انقلاب به اين افراد كه دلسوز نسبت به طبقه ضعيف جامعه و اسلام هستند ،توهين و جسارتي نمايند به اركان ضد انقلاب ،بزنيدو اما شما پدر و مادر و محمد و فرزندان و برادران و خواهران. و اما پدر و مادرم كه هميشه و از همه وقت از دوران شير خوارگي تا كنون مزاحم شما بودم و هستم و دين خود را نسبت به شما آنگونه كه بايستي مي بود ادا نكردم و هميشه شما ها را رنج مي دادم و اميدوارم كه فرزند گناهكارتان را ببخشيد و همچون حضرت زينب صبور باش .مادرم و پدرم استقامت پيشه نما. و خواهران و برادران ،همچون خواهران صبور باشيد و مثل زينب صابر و پيامبر خون شهدا و برادران اسلام را فراموش نكنيد و پيرو خط امام باشيد. پروردگارا همسرم و فرزندانم را از خودتان جدا نكنيد. آنها را (عبدالمهدي و ام البنين) را خوب تربيت كنيد و اگر سعادت ياري نمود به درجه رفيع شهادت نائل گشتم به ياد مادران صبور اسلام باشيد ،مادر وهب رادر نظر بگيريد كه وقتي دشمن عزيز فرزندش ،جگر گوشه اش وهب را نزد مادرش مي آورد و مي خواهد او را زجر دهد و آزارش نمايد . مادر وهب به سر فرزند تازه داماد خود بو سه اي مي نوازد و به صحرا پرتاب مي كند و مي گويد آهاي دشمن ما سري را كه براي رضاي خدا داده باشيم پس نخواهيم گرفت و اميدوارم كه شما پدر و مادر خوبم چنين حركتي داشته باشيد و هيچگونه ناراحتي به خود راه ندهيد. چون اين جهان آزمايشگاهي است كه انسانها در آن آزمايش مي شوند و نتيجه را روز جزا خواهند ديد و دل از جهان مادي و از زن و فرزند و كاشانه بايستي كشيد ؟؟؟گلدانها را آب داد تا خوب رشد كنند و گلهاي تازه و نو ببار آورند ،آري بايستي رفت خون ريخت تا گلها شكوفا شوند و فضاي جامعه را معطر نماييد. و اما تو همسرم : در زندگي شايد آنطوريكه باشم نبودم و هميشه دور تر از تو و حتي يك هفته مدام در نزد تو نبودم كه به صحبتهاي تو گوش دهم ، درد دلهاي تو را بشنوم ،هر چند كه درد دلي نداشتي فقط مسئله اسلام برايت مطرح بود ،اگر سعادت ياري نمود و خبر شهادتم را دريافتي استوار باش و بردبار و شكيبا و بياد زنان صدر اسلام هنگاميكه وهب تازه داماد به ميدان نبرد مي شتافت و شهيد مي شود. همسر او شتابان بطرف جنازه شهيدعزيزش مي رود و مي گويد:وهب تو داماد غرق به خون اسلام گرديدي و من لباس سفيد عروسيم را همچنان سفيد داشته باشم ،هاشا كه چنين باشد من لباس سفيد عروسيم را غرق در خون مي كنم من در پيش روي پسر پيامبر و و در پيش و روي دختر پيامبر با كفار مي جنگم و شرف گلگون شهر مان را مي يابم. بله همسرم جهاد تو شربت فرزندانم مي باشد دوست دارم فرزندانم آنچنان تربيت شوند كه خادم اسلام باشند و پيرو خط امام و از ولي فقيه دور نشوند و آنها را طوري تربيت نما كه براي آقا امام زمان (عج) و براي اسلام جان خويش را فدا نمايد. بعد از شهادتم طوري باشد كه فكر مي كنيم از امدادهاي جبهه ؟؟برايت صحبت كرده باشم براي فرزندانم صحبت نما يادم هست صحبت مي كردم يكي از برادران پاسدار دختر بچه 6 ساله اي داشت و اين دختر بچه علاقه عجيبي به پدرش داشت هر وقت كه پدرش از سر كار بر مي گشت با شانه ريشهاي پدرش را شانه مي كرد ،اين برادر ما در جبهه شهيد شد و دختر بچه گرفته بود كه حتما جسد پدرش را ببيند وقتي دختر بچه از نزديك جسد پدرش برديم زير چادر كوچكش شانه اي بيرون آورد كه موهاي سر و صورت پدرش را شانه كند ،كفن را كنار زد ديد كه پدرش سر و بدن ندارد. به خاطر خون اين عزيزان خون ماها كم ارزش و كم بها مي باشد.كلا در خاتمه دوست داشتم فرزندم عبدالمهدي تربيتشان طوري باشد كه در جبهه يك رزمنده در حوزه يك حكيم ،يك عالم، و در دانشگاه يك استاد و در خدمت به اجتماع افتاده ،بالاخره يك انسان وارسته اسلامي كه جامعه اسلامي نيازمند به اوست. و اما دخترم ام البنين او بايستي وطري تربيت گردد همچون ام البنين صدر اسلام باشد او در نماز خاصع او يك دختر نمونه اسلام باشد و به هر دو فرزندانم بگوييد كه در نماز و دعا پدر گنهكارشان را از دعا محروم ننمايند و در انتها اميد است كه تمامي حركات ما رضا الله يعني جهت رضاي خدا باشد، من الله ، الي الله، رضا الله. از خدا آمده ايم به سوي خدا مي رويم. فقط به فقط جهت رضاي خدا.فرمايشات امام با دقت گوش فرا دهيد و امام را تنها نگذاريد ،دعا به جان امام بزرگوار فراموشتان نشود و چند شعري در وصيت نامه گنجانده شود. رفتي ديگر ببايد رفتي ديگر ببايد مردن درون بستر ديگر بس است بايد درون سنگر مرد مردني كه بود زنده شدن جاويد گشتن رو به سوي بي نهايت پر گشودن من دگر در ضعف در بستر ز بي ناني ز غارت غارت قدرت نمي ميرم و گر ميرم بدانيد كه در يورش يورش بر سر غارتگران مردم كه مردن نيست از رفتن است رفتني چون لاله در كوير چون تك درخت در بيابان و آنگاه پيروزيم بيابد. هم فراموشي ببايد مردني ديگر جاويد زند ماندني بياد آن بياد زنده ماندن بياد مردني دگر چو مرغان پرواز رفته مان عيسي پور آقا جان مهدي محمد پور ،تقي ناصحي ،سعاداتي،سيد رضا جعفري، حسيني،ذوالقدري، فبدح، خوش برش،خادم، بيگتن، حسين نصب، صيقلي، پاكزاد و مردان نمونه ديگر . هماناني كه در سنگر سرخين روي گشتن.و پرواز جاويد سر دادند ببايد مردني اينچنين كه اينچنين مردن آغاز است ،آغاز زيستي جاويد. ببايد مردني ديگر.. بهروز محمد حسيني 64/1/28 .
برادران همزمان قانع كرديم كه چنانچه در جنوب عمليات باشد به آنها اطلاع خواهيم داد اما فرماندهي جندا…خيلي اصرار داشت ما در غرب بمانيم حتي به ما پيشنهاد فرماندهي گروهان را داد عرض كرديم ما مسئله مان اين نيست و هدفي ديگر را دنبال مي كنند راضي شده و گفت اگر يك وقت خواستيد برگرديد به من تلفن بزنيد دو نفري به سوي جنوب حركت كرديم و به اهواز كه رسيديم ابتدا دنبال تعدادي از آشنايان من و بهروز گشتيم خلاصه با آنهايي كه در نظر داشتيم دسترسي پيدا نكرديم و بعد از آن به پايگاه شهيد بهشتي مراجعه كرديم دوستاني در آنجا بودند از جريان عمليات و حال و هواي گردانها پرسيديم و نهايتا به گردانهاي رزمي مراجعه كرديم با برادر شهيد خوش سيرت از برادران آستانه كه فرماندهي گروهاني را به عهده داشت و با بهروز هم قبلا همرزم بود ملاقات نموديم بعد از چند روز تلاش اطلاع دقيق پيدا كرديم كه قرار بود عمليات صورت پذيرد اما به دليل اين كه منطقه عملياتي لو رفته بود عمليات لغو شد و هم اكنون وضعيت عادي است بعد از آن خبر يافتيم كه يكي از برادران هم محلي ما مسئوليت جهاد سازندگي جبهات جنوب را به عهده دارد ملاقات ايشان رفتيم در برگشت از جهاد با هم مشورت كرديم كه چه كنيم به غرب برگرديم يا در جنوب بمانيم اگر شما بوديد چه مي كرديد همان طور كه عرض كردم ما به دنبال شركت در عمليات از غرب حركت كرده بوديم درجنوب هم عمليات به دليل لو رفتن نبايد انجام مي گرفت لذا مي بايد تصميمي بگيريم بعد از مشورت تصميم ما اين شد كه به مخابرات اهواز برويم و دو تماس تلفني برقرار كنيم يك تماس با غرب فرمانده جندا …يك تماس با جهاد سازندگي ،اگر در غرب بوي عمليات مي آمد مي بايد به غرب مي رفتيم وگرنه در جنوب مي ماندي هر دو تماس برقرار شد بهروز با جهاد تماس گرفت و همزمان من با غرب صحبت كردم به فرمانده جندا…مريوان گفتم اين جا از آن خبرها كه مي گفتيد نيست او گفت اينجا خبرهايي است گفتم چه صلاح مي دانيد گفت برگرديد مسئول محترم جهاد هم به بهروز اعلام كرد كه شما در جنوب بمانيد ما به نيروهايي نظير شما احتياج داريم اما روحيه و تصميم ما همان رزميدن و شركت در عمليات بود و اين روحيه اجازه نمي داد كه عمليات را ناديده بگيريم لذا به ترمينال مراجعه كرديم و بليط سنندج را گرفيم به پايگاه شهيد بهشتي اهواز آمديم برادران مستقر در پايگاه سوال كردند كه آخر چه تصميم گرفتيد وقتي بليط اتوبوس را به آنها نشان داديم بسيار تعجب كردند و گفتند آخه شما براي چه به اهواز آمده بوديد ديگه اينجا شوخي مان گرفت با حالتي كه نشان نمي داد ما شوخي مي كنيم گفتيم ما ماموريت داريم گفتند چه ماموريتي گفتيم ماموريت داشتيم كه تحقيق كنيم كه آيا در جنوب نيروهاي غرب را جذب مي كنند يا نه و الان متوجه شديم و بايد برگرديم گزارش كنيم خلاصه اينكه بادوستان خداحافظي كرديم از جنوب به غرب سنندج و بعدا به مريوان مراجعت كرديم به جندا …كه رسيديم سراغ بچه ها را گرفتيم ماشين فرماندهي از پشت سر به ما نزديك مي شد. فرمانده ما را ذوق زده شد شايد اصلا انتظار برگشتن ما را نداشت گفت :همين الان مي خواستم بچه را آماده كنم و حركت بدهم براي انجام يك عمليات سريع بياييد برويم اسلحه و مهمات و ساير وسايلتان را بگيريد و آماده شويد براي انجام عمليات با ماشين به پادگان عبادت رفتيم برادران گردان جنگل در اين پادگان مستقر بودند ما در موقع رفتن به اهواز از اين برادران خداحافظي كرده بوديم دوباره بعد از برگشتن با هم ملاقات كرديم . ؟آنها با ناباوري سوال كردند آمديدگفتيم آري و ادامه داديم كه مي خواهم اسلحه بگيريم و به عمليات برويم گفتند مگر مي شود دوباره اسلحه بگيريد شما كه تصويه حساب كرده بوديد گفتيم خوب ما اسلحه را مي گيريم… اسلحه ها را كه گرفتيم براي خداحافظي و رفتن به عمليات به اين برادران مراجعه كرديم تعجب اين برادران دوچندان شد و گفتند آخر ما متوجه نشديم شما چه كاره ايد و اين چه جوربرنا مه اي است كه شما داريد و پياده مي كنيد و باز همان شوخي جنوب را براي اين عزيزان تكرار كرديم كه ما ماموريت داشتيم تحقيق كنيم كه نيروهاي غرب را جنوب جذب سكينه يا نه . بعد از آن به همراه عزيزان جندا…به سمت چناره كه محل عمليات در يكي از روستاهاي نزديك آن بود حركت كرديم و در آنجا با ضد انقلاب درگير شديم آنها كه غافل گير شده بودن بدون مقاومت فرار كردند ماموفق شديم كه ضمن آزاد سازي روستاهاي مورد نظر پايگاهي هم در جوار آن برپا كنيم. البته بعد از آن مدتي ديگر به ماموريت خود در جندا…ادامه داديم و عملياتهاي ديگري كه جريان آن مفصل است انجام گرفت .
جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1366/04/05
مـحل شـهادت :
ماووت عراق
عـملیـات :
نصر 4
نـحوه شـهادت :
اصابت ترکش خمپاره
مــــحل مـــــزار :
گلزار شهدای کلاچای
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید