شهید جابر راد قصبه در بیستم شهریور ماه 1347 دیده به عالم امکان گشود . والدین مؤمن و دیندارش این موهبت الهی را ارج نهادند و با داشته های اندک خود تلاش نمودند تا از او انسانی وارسته و متعهد بسازند .
با آنکه شهرستان شفت ، برای تحصیل ، امکا نات کافی نداشت اما جابر برای فرا گرفتن علم از هیچ کاری فرو گذار نمی کرد . در همان دوران نوجوانی ثابت کرد می تواند پشتوانه ی خوبی برای خانواده باشد و هر فرصتی که دست می داد ، در صیفی کاری و کار های منزل مددکار والدین بود .
هر گاه که به اتفاق پدر به مسجد جامع محل می رفتند سعی می کرد با انسان های برجسته در ارتباط باشد و آیین درست زندگی را بهتر بیاموزد . یک روز بعد از مراجعتشان از از مسجد پدرش رو به من کرد و گفت :
« امروز در مسجد یکی از دوستان به من گفت از رفتار و منش جابر می توان فهمید که در آینده به درجات والایی خواهد رسید . »
با شنیدن حرف های پدر جابر احساس خوشی به من دست داد و از اینکه با شرایط سخت زندگی توانستیم چنین فرزندی را تربیت کنیم ، خدا را شکر کردیم .
از خصلت های نیکوی جابر بخشش و سخاوتش بود . آن روز ها کار کشاورزی کفاف زندگی ما را نمی داد و برادرم جابر ، مغازه ی اغذیه فروشی را کرایه کرد تا از آن طریق بتواند کمک حال خانواده باشد . من هم بیشتر اوقات به آنجا می رفتم تا شاید کاری انجام دهم .
یک روز در نبود برادرم ، پیرمرد سالخورده ای آمد و تقاضای غذا کرد . پس از آماده کردن غذا گفت پولی برای پرداخت ندارد . من هم از دادن غذا امتناع کردم . در همین وقت جابر از راه رسید و موضوع را برایش گفتم . او غذا را از من گرفت . به آن پیرمرد داد و از او خداحافظی کرد .
از این حرکت برادرم متعجب شدم اما ترجیح دادم که حرفی نزنم . ساغتی نگذشت که جابر رو به من کرد و گفت :
« محمد جان ! فکر نکن که با دادن غذا به این اشخاص ضرر کردیم بلکه متضرر واقعی کسی است که این گونه انسان های نیازمند را ببیند و نسبت به آنها بی تفاوت باشد . باور کن که دعای او برکت و روزی ما را بیشتر می کند . »
برادرم جابر ، سال سوم دبیرستان بود که با کسب اجازه از والدین تصمیم گرفت به صف رزمندگان در جبهه بپیوندد .
نظر خانواده این بود که نخست تحصیل خود را به اتمام رساند و سپس راهی جبهه شود اما نظر جابر چیز دیگر بود . او می گفت :
« بعد از جنگ هم می توانم ادامه تحصیل بدهم ولی امروز می خواهم سهمی در نبرد با دشمنان اسلام داشته باشم . هر روز پیکر پاک جوانان شهرمان را می آوردند و من فقط نظارگر آنها هستم . نمی خواهم بیشتر از این شرمنده باشم . »
با جلب رضایت والدین از طریق لشکر قدس گیلان با لباس بسیج وارد عرصه ی نبرد با دشمنان شد . بعد از گذراندن دوره ی آموزشی ، در لشکر 57 ذوالفقار علی آباد قم ، به عنوان آر پی چی زن به منطقه ی سومار اعزام شد .
بعد از چند مرحله حضور جابر در میدان جنگ ، یک روز تلفن منزل به صدا در آمد و به ما خبر دادند که ایشان در بیمارستان شیراز بستری هستند پدر و مادرم سراسیمه خود را به آنجا رساندند و چند روز بعد جابر زا با سر باند پیچی شده به منزل آوردند .
روز ها منزل ما پر از مهمان بود . همه ی دوستان و آشنایان برای دیدن جابر می آمدند . از حرف های آنها متوجه شدم طی درگیری هایی که رزمندگان در منطقه ی سومار با دشمن داشتند ، برادرم با ترکش خمپاره 60 ، از ناحیه سر . دست مجروح شده است .
چند ماهی از مجروحیت جابر گذشت . آن اندام ورزیده که سال ها ورزش ها ی رزمی می کرد ، بر اثر مجروحیت نحیف شده بود . توجه مستمر پدر و مادرم کمک کرد تا روز به روز بهتر شود . با عزم و اراده ای که در وجود جابر بود ، توانست به سرعت سلامت خود را به دست آورد .
بعد از مدتی تصمیم گرفت ادامه ی تحصیل دهد . به شهرستان رشت رفت و پس از ثبت نام طی چند مرحله توانست دیپلم خود را بگیرد .
جبهه و جنگ از جابر انسانی وارسته ساخته بود . در مورد مسائل پیرامونش با درایت برخورد می کرد . بعد از جانبازی محجوب و خاشع تر شده بود . هرگز تمایل نداشت کسی از موضوع مجروحیت وی آگاه شود . یک روز از او سؤال کردم : « علت این همه تواضع شما در قبال سایرین چیست ؟ »
در جوابم گفت : « افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است . »
با اعتماد به نفس در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته ی پرستاری دانشکده لنگرود پذیرفته شد . هر شب که از کار و درس غافل می شد ، ما را دور هم جمع می کرد و دوباره مسیر درست زندگی گفتگو می کردیم .
یک روز من و خواهر کوچکترم در پارک نزدیک منزل مشغول بازی بودیم که خواهرم یک جفت گوشواره طلا پیدا کرد . حوالی غروب به منزل بازگشتیم و موضوع را برای جابر تعریف کردیم . با آنکه شب شده بود ، بلافاصله ما را با خود برد تا شاید بتواند صاحب آن گوشواره را پیدا کند . دقایقی اطراف پارک گشتیم و زمانی که نتوانست صاحب آن را پیدا کند ، به مسجد جامع رفت و از خادم خواهش کرد تا اعلام کند اگر کسی قطعه ی طلایی گم کرده برای دریافت آن به مسجد مراجعه کند . آن شب گوشواره ها نزد جابر ماند و فردا صاحبش پیدا شد . آنها متعلق به فرزند یک شهید بود .
تابستان سال 1372 بود که من و دوستانم به اتفاق برادرم جابر رفتیم در رودخانه نزدیک حومه شهر آب تنی کنیم . آن روز جریان آب متعادل نبود و باید با احتیاط شنا می کردیم . جابر هم چند نفر از دوستان خود را دید و با آنها مشغول صحبت شد . دقایقی گذشت . من و دوستم تعادل خود را از دست دادیم و داخل قسمت عمیق آب شدیم و جریان آب ما را به سمت خود کشید . جابر با شنیدن صدای کمک ، به طرف ما آمد و بلافاصله خود را داخل آب انداخت .
اول دوستم را نجات داد و سپس به کمک من آمد به هر زحمتی بود هر دوی ما را نجات داد . زمانی که از او پرسیدند : « چرا اول برادر خودت را نجات ندادی ؟ » جواب داد : « هیچ فرقی نمی کرد . او هم یک انسان بود و نیاز به کمک داشت و وظیفه حکم می کرد که نخست او را نجات دهم و بعد برادرم را »
شهید جابر راد قصبه در مکتب آل پیامبر (ص ) تعلیم و تربیت یافت و خون پاکش را با عشق اهل بیت (ع) آمیخته بود . با شروع ایام محرم تجهیز و مهیا ساختن مسجد جامع بر عهده ی جابر بود . خالصانه چون شمع در سوگ سالار شهیدان می سوخت .
وی در بهمن ماه 1373 به سبب اصابت ترکشی که در جنگ به سرش خورده بود ، حالش دگرگون و در بیمارستان طالقانی تهران بستری شد . روز به روز ضعیف تر می شد و دیگر قادر به حرف زدن نبود .
هنگامی که برای آخرین بار او را دیدم زیر لب ذکر می گفت . سرانجام در 21/11/1373 همچون همه ی وارثان میراث جهاد و شهادت ، برگ زرین حیاتش را به خون آذین بست و خاطر معطرش بر صفحه ی تاریخ درج شد تا در دل کویر به آباد ساختن دل ها و جان ها ی تشنه بپردازد .
خدمت برادران و خواهران عزیزم : امروز رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با تمام وجود در مقابل دشمنان اسلام مبارزه می کنند تا نگذارند گزندی به اسلام و آرمانهای امام و انقلاب وارد شود . شما نیز در پشت جبهه ها وظیفه خطیری بر عهده دارید و باید برای حمایت از انقلاب و رزمندگان گوش به فرمان مقام رهبری بوده و فریب دشمنان را نخورید مساجد را پر کنید و نماز جماعت را پر شورتر برگزار نمائید تا دشمنان اسلام از نفوذ در بین ما مأیوس شوند .
بعد از شهادتش دوستان دانشگاهي وي براي اداي احترام و تسليت به منزل ما آمدند، در همين بين، يكي از همكلاسي هاي شهيد رو به من كرد و گفت: مدتي كه با جابر در دانشگاه مشغول به تحصيل بودم، اخلاق و رفتار نيكوي ايشان زبانزد همه بود و با شناختي كه از گذشته ايشان داشتيم، مورد احترام همه ما بودند. ولي هميشه اين سؤال براي ما مطرح بود كه چرا هنگام اذان ظهر، شهيد جابر راد از دانشگاه خارج شده و مثل ساير دوستان در صف نمازگزاران حاظر نمي شود. چندين بار خواستم اين مسئله را كشف كنم كه چه دليلي مي تواند داشته باشد؟ حتي يك بار به طور خصوصي از خود شهيد سؤال كردم كه از شما بعيد است با اين همه فضائل و صفاتي كه در وجودتان نقش بسته است و به عنوان يك فرد ارزشي از جان خود نيز براي حفظ آرمانهاي اسلامي و ديني و انقلاب دريغ نكرده ايد، چرا هنگام اقامه نماز، صحنه را خالي نموده و از دانشگاه بيرون مي رويد؟او با خونسردي و صداي ملايم جواب داد: خداوند بسيار بخشنده است و اميدوارم به خاطر آن كه در امر اقامه نماز كوتاهي مي كنم مرا مورد عفو قرار دهد. حقيقتاً اين جواب مرا قانع نكرد بلكه حس كنجكاوي من و ساير دوستان را بيشتر نمود. چند روز بعد تصميم گرفتيم كه در همان ساعت كه اذان زده مي شود، جابر را تعقيب نمده و از آن راز نهان آگاه شويم. بعد از شنيدن صداي اذان با فاصله، پشت سر جابر حركت كردم و از دانشگاه خارج شدم. در نزديكي دانشگاه مسجدي واقع بود كه شهيد وارد آنجا شد و پس از گرفتن وضو رفت و خلوت ترين مكان را در داخل مسجد انتخاب كرد و سپس شروع به خواندن نماز نمود. با ديدن آن صحنه بسيار شرم كردم، آنقدر منتظر ماندم تا نيايش جابر تمام شد. هنگامي كه مرا جلوي در ديد، جا خورد ولي بلافاصله به من فهماند، نبايد آنقدر نسبت به موضوع حساس مي شدم. سپس علّت طولاني بودن نمازش را پرسيدم جواب داد: من پسر بزرگ خانواده ام و بر من تكليف است كه نمازهاي قضاي پدر مرحومم را به جاي آورم. با شنيدن اين جمله، تمامي دوستاني كه در منزل شهيد بودند، اشك در چشمانشان حلقه بست و سكوت پرمعنايي تمام فضاي منزل را فرا گرفت.
“نقل از برادر شهيد”
هر گاه به اتفاق پدر به مسجد جامع محل می رفتند سعی می کرد با انسان های برجسته در ارتباط باشد و آیین درست زندگی را بهتر بیاموزد. یک روز بعد از مراجعتشان از مسجد پدرش رو به من کرد وگفت: امروزدر مسجد یکی از دوستان به من گفت از رفتار و منش جابر می توان فهمید که در آینده به درجات والایی خواهد رسید.با شنیدن حرف های پدر، جابر احساس خوشی به من دست داد و از اینکه با شرایط سخت زندگی توانستیم چنین فرزندی را تربیت کنیم ، خدا را شکر کردیم.از خصلت های نیکوی جابربخشش و سخاوتش بود . آن روزها کار کشاورزی کفاف زندگی ما را نمی داد و برادرم جابر ، مغازه اغذیه فروشی را کرایه کرد تا از آن طریق بتواند کمک حال خانواده باشد. من هم بیشتراوقات به آنجا می رفتم تا شاید کاری انجام دهم .یک روز در نبود برادرم ، پیرمرد سالخورده ای آمد و تقاضای غذا کرد. پس از آماده کردن غذا گفت پولی برای پرداخت ندارد. من از دادن غذا امتناع کردم . در همین وقت جابر از راه رسید و موضوع را برایش گفتم: او غذا را از من گرفت و به آن پیرمرد داد و از او خداحافظی کرد
“نقل از مادر شهید،و برادر شهید”
شهيد جابر راد دوران كودكي خودرا بيشتر درمحضر پدربزرگ كه مردي بسيار متدين ومذهبي بود گذراندند پدربزرگ معمولا درمراسم هاي مذهبي مسجد جامع شهر حضور فعال داشتند دوبرادر كوچكتر شهيد درمسجد اباصالح فعاليت مي نمودند شهيد به خاطر علاقه به پدربزرگ درهيات مسجد جامع حضور داشتند وسنج زن هيات بودند به خاطر رقابتي كه با برادرانشان درمسجد اباصالح داشتند وقتي كه با هيات انان روبه رو مي شدند باشدت وقوت بسيار سنجهارا طوري به هم مي زدند كه صداي بلندي ايجاد مي شد به همين دليل هياتيها ودوستان شهيد مي گفتند تا جابراين سنج رانشكسته به فكرسنج ديگري باشيمشهيد انسان بسيار مودبي بود وبه همه احترام مي گذاشتند درروابط اجتماعي خودباديگران خوش برخورد بودند يكي ازخصوصيت هاي شهيد اين بودكه به فقرا ومحرومين توجه مي كردند برادر شهيد نقل مي كند يك مغازه ساندويچي داشتيم وجابرهم درانجا كار مي كرد يك بارجابر كاپشن مرا به يك مردفقيري داده بودند من وارد مغازه ساندويچي شدم وديدم كه يك نفر غريبه كاپشن مرا پوشيده است من فكركردم كه كاپشن مرا دزديده است عصباني شدم وبااو دعوا كردم برادرم كه متوجه شد مرا زد وحتي پولي راهم به ان مرد فقيردادايشان هميشه حافظ مي خواندند ازانجاكه علاقه عجيبي به اميرمومنان داشتند ماه رمضان خصوصا شب بيست ويكم شب شهادت مولا اين شعرزير را مي خواندندعلي ان شيرخدا شاه عرب الفتي داشت بادل شبمعمولا موقع سحر وافطار اين شعررازمزمه مي كردند وعلاقه زيادي باان داشتندزماني كه ايشان براي درمان دربيمارستان طالقاني تهران بستري بودند برادرشان همراه ايشان بود شهيد زياد نماز مي خواندند وپرستار وقتي اين موضوع رامشاهده كردند به شهيد اعتراض نمودند وگفت شما چرا اينقدر نماز مي خواني شهيد به پرستار گفت مگرشما مسلمان نيستي بچه شيعه نيستيد برادر شهيد زودبه پرستار جواب دادند برادر ماهم نماز خودشان را مي خوانند وهم نماز قضاي پدر رابه عنوان پسربزرگ به جاي اوردندسوزناك ترين خاطرهاقا جعفر برادر شهيد نقل مي كنند كه سوزناك ترين خاطره برايم زماني اتفاق افتاد كه به همراه شهيددر بيمارستان طالقاني تهران بوديم موقع غروب بود واحساس غربت عجيبي به من دست داده بودتوتهران غريب بوديم من براي پيچيدن نسخه بيرون رفتموداروهارا خريدم وبه بيمارستان برگشتم هنگامي كه وارد راهروي بيمارستان شدم صداي حق حق گريه اي راشنيدم فكرمي كردم كه بيمار تازه اي را اورده اند ونزديك كه شدم فهميدم صداازاتاق جابر است فكرمي كردم كه بيمارتازه اي رابه اتاق جابر اورده اند اماداخل كه شدم باتعجب ديدم اين صداي حق حق جابر است بسيار برايم تعجب اور بود به برادر گفتم تودرهيچ مرحله اي اززندگي گريه نكردي وما اشك تورا نديديم بعداز فوت پدرمان شما هيچ اشك نريختي درتمام مشكلات صبور وشكيبا بودي با1500تومان پول درسال 1366درنفت شهر پنج شش ماه راگذراندي حال اينجا بااين همه امكانات دراين بيمارستان گريه مي كنيشهيددر جواب گفتند كه اينجا وقتي ازيك طرف اين غروب غمگين را مي بينم اشك مي ريزم احساس غربت مي كنم وناراحتم كه درغربت بميرم ازيك طرف يتيمي خودمان رابه ياد مي اورماين خاطره بسيار برايم دردناك است وهرگاه كه به خاطرم مي ايد سوز عجيبي سينه ام راپر مي كند سوزناك ترين خاطره ازبرادرم استبرادر شهيد مي گويندوقتي مي خواستيم ازبهشت زهرا شهيد رابياوريم 21بهمن ماه بود وحركت كرديم من به راننده امبولانس مي گفتم كه سريع برو راننده درجواب گفت من بايد قانون رارعايت كنم اگرتند بيايم ممكن است بدن تكان بخورد وخونريزي نمايددرهرصورت وقتي به ورودي شفت رسيديم درخيابان هفده شهريور شفت جمعيت موج مي زد يك وقت متوجه شدم كه تابوت جابر چندصدمتر ان طرف تر دربالاي سرمردم مي گردد راننده امبولانس فكر مي كردكه جابر بايد خيلي پول دار باشد كه مردم براي تشييع جنازه وي امده اندولي وقتي امد ومنزل حقير وساده وحال وروز زندگي مان رااز نزديك ديد بسيار گريه كرد وگفت كه جابر چه شخصيت عظيمي است وچقدر بزرگواز است راننده تاسوم جابر نزد مابود ودرمراسم عزاداري شركت نمود شهيد انسان وارسته اي بود وازهيچ كس تقاضا وانتظاري نداشت زماني كه اورا به بيمارستان برديم تاپزشك وي راويزيد كند تابراي جانبازي جابر صورت جلسه اي تنظيم نمايد وقتي پزشك جابر راديد گفت متكاري مي كنم كه حتي يك درصد اضافي هم برايت نزنند شهيد گفت دكتر شما خيلي غافل هستي مادرفاز اين مسائل نيستيم كه مرا جانباز بخوانند اصلا اهل اين نبود كه كسي به اوجانباز بگويد يا از بنياد به خاطر جراحت وبيماري كه براثر اصابت خمپاره ايجاد شده بود چيزي دريافت كند دليل اينكه اين مساله جانبازي اش رادنبال كرد اصرار بچه هاي سپاه بود اقاي سرهنگ قاسمي انقدر اصرار كرد وگفت تا جابر رفت به بنياد ومسائلش را پيگيري نمود
جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1373/11/21
مـحل شـهادت :
بیمارستان طالقانی تهران
عـملیـات :
نـحوه شـهادت :
بر اثر اثرات ناشی از جانبازی
مــــحل مـــــزار :
مسجد اباصالح النهدی (عج) شفت
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید