در سال 1347 در چوبراز توابع شهرستان تالش دیده به جهان گشود . خانواده متدین و مذهبی اش نام عباس را برایش برگزیدند و از کودکی او را با ائمه معصومین ( علیهم السلام ) آشنا نمودند . سومین فرزند خانواده نجف یار از آنجایی که پس از دو دختر متولد شده بود مورد توجه خاص پدر و مادروبستگان بوداز همان دوران عباس ٬ مودب ٬ با وقار و مهربان بود و بد را از خوب تشخیص می داد . با شروع علم و دانش وارد مدرسه ابتدایی محل شد و پس از آن با موفقیت وارد مقطع راهنمایی گردید . شهید نجف یار در مدرسه بسیار کوشا ٬ پر تلاش و مورد توجه معلمین و دانش آموزان بود.وی آنگاه که به سن بلوغ رسید تمام واجبات دینی را رعایت می نمود و با تشکیل یسیج به فرمان امام خمینی (ره) از نوجوانان فعال پایگاه امام جعفرصادق(علیهم السلام ) محسوب میشد.شهید علاقه شدیدی به انقلاب وحضرت امام (ره) داشت.در مناسبتها و راهپیمایی ها فعالیت گسترده و چشمگیری داشت . عباس در سال 65 با موفقیت در کنکور در رشته مهندسی آبرسانی و گاز رسانی دانشگاه شهید مهاجر اصفهان پذیرفته و مشغول به تحصیل شد و یک سال پس از آن به جهت عشق و علاقه در جبهه ها٬ سنگر علم را رها و وارد سنگر جهاد گردید . شهید نجف یار جوانی خوش اخلاق ٬ نیک سیرت و آزاده بود . در دوران جوانی با قرآن مانوس بود ودر محافل قرآنی از حافظان و قاریان برجسته به شمارمی آمد.وی در به جا آوردن فرائض دینی و خواندن نماز جماعت و اول وقت توجه بسیاری داشته و اکثرا در مراسم مذهبی و دعای کمیل حضور پیدا می کرد. شهید در رشته ورزش کشتی ٬ فعالیت می نمود و در هنر صنایع دستی نیز استعداد و ابتکار خاصی از خود نشان میداد و علاوه بر ورزش و کارهای دستی به مطالعه ٬ بسیار علاقه مند بود و کتابهایی نظیر نهج البلاغه و کتب استاد مطهری را که زیربنای مطالعاتی وی را تشکیل میداد ٬ بسیار مطالعه می کرد . شهید نجف یار از خودسازی و خودشناسی شروع کرد تا زمینه های خداشناسی را در وجودش مهیا نمود . تعهدش به دین و شجاعتش در احیاء فرائض دینی باعث شد هر چه در توان دارد برای رسیدن به قرب الهی به کار ببرد . در این زمینه سجده های طولانی اش در نیمه شب به
خوبی از شوق رسیدن وی به خالق حکایت می کرد . شهید نجف یار بیشتر مواقع در مسجد عباسیه مشغول فعالیت های مذهبی وفرهنگی بود و به جهت تلاش صادقانه و علاقه او به مطالعه به عنوان مسئول کتابخانه منصوب شد . جوان متدین خانواده نجف یار در احترام به پدر و مادر و دیگر افراد زبانزد خاص و عام بود . چهره معنوی و روحانی اش
همه رامجذوب خود می نمود و هر کس با او ارتباط برقرار می نمود به خدا نزدیکتر می شد . عباس با حضور در تیپ نبی اکرم (ص) باختران به عنوان مهندس رزمی مشغول به کار بود . در طی 45 روز که درمنطقه غرب حضور داشت به عنوان امام جماعت در سنگر ها به اقامه نماز می ایستاد و بسیار اهل ریاضت و معنویت بود . وی در 24 اسفندماه سال66طی تلگرافی خانواده را نسبت به سالم بودن خود مطلع نموده اما پس از سه روز که آهنگ عملیاتی نواخته شد به عنوان خط شکن در تاریخ 27/12/66در حلبچه عراق شهد شیرین شهادت را نوشید و با اقتدا به حضرت ابوالفضل العباس (علیهم السلام ) به قدسیان الهی پیوست.
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل ا... امواتا بل احیا ء العند ربهم یرزقون
و کسانی که در راه خدا کشته شدند نپندارید که مرده اند بلکه زنده اند و در نزد خدای خویش روزی میخورند.
حال که این وصیت نامه را مینویسم قرار است که فردا به یکی از خطوط مقدم جبهه برویم و اگر خدا نصیبمان کرد در یک
عملیات شرکت کنیم و منهم بر آن شدم که وصیت نامه ای نوشته و خود را برای پیکار در راه خدا آماده کنم تا بدون وصیت از این دنیا ی فانی نروم.
با سلام و درود به منجی عالم بشریت حضرت امام زمان (ع) و نائب بر حقش حضرت امام امت و با سلام و درود به ارواح پاک و مطهر شهدای اسلام بخصوص شهدای جنگ تحمیلی و با سلام و درود دوباره به امام امت که با رهبری خود این کشور را از فساد و تباهی نجات داد و با رهبری پیامبرانه اش ریشه ظلم و ستم را از این مملکت بر چید و بوسیله همین رهبریت بود که ما را از جامعه فساد و تباهی به جامعه نور و حقانیت رهنمون نمود و ما را از هر گونه آلودگی نجات داد و با سلام و درود به پدر و مادرم آن پدری که با زحمات و مشقات زیاد سبب آسایش ما را فراهم نمود تا در جامعه سر افکنده نشویم و سلام دوباره به مادر عزیزم که با هزاران زحمت و درد و رنج ما را در دامن پاکش پروراندوآن مادری که سرمای زمستان را بجان خرید تا ما احساس سرما نکنیم و گرمای تابستان را بر جان خرید تا ما احساس گرمای تابستان را نکنیم و با آن مهر و محبت مادری تربیتمان کرد تا سربار جامعه نباشیم و خدمتی به جامعه کرده باشیم. ما از سنگر علم و دانش بسوی سنگر های جبهه های جنگ حق علیه باطل آمده ایم تا دینمان را به وطن و مملکت اسلامی ادا کرده باشیم و بتوانیم با نثار خون خود روشنی بخش راه آیندگان باشیم انشاءا... من در حالی این وصیت نامه را مینویسم که با اختیار خود در اینجا حاضر شده ام و از خداوند میخواهم که نیت ما را خالص و مخلصانه گرداند و چند سفارش دارم که از شما میخواهم که انها را بر آورده سازید .
اول اینکه از شما میخواهم که به دستورات دین مبین اسلام پایبند بوده و باشید و نماز و روزه و غیره را بجا آورید.
دوم اینکه پشتیبان امام امت باشید و دست از یاریش بر ندارید.
سوم اینکه از خواهرانم میخواهم که مرا ببخشند چون آنطور که باید حق برادری را برای آنها انجام ندادم.
چهارم اینکه پدر و مادر عزیزم میخواهم که مرا ببخشند که برای آنها فرزند خوبی نبودم و از آنها میخواهم که از خداوند یاری و کمک بطلبند.
پنجم اینکه از پدر و مادر و خواهرانم میخواهم که برایم گریه نکرده و دشمن اسلام را شاد نکنند.
ششم اینکه مقدار پولی که در بانک دارم حدود 500 تومان آن را از طرف من به محتاجان کمک کنند و مقداری از آن را به
کمیته امداد امام بدهند و بقیه را به جبهه کمک کنند و وسایل درسیم را نیز به هنرستان داده و آنها را به یک هنرجوی محتاج
بدهند.
در صورت تمایل و در آخر اگر خواستید به سر قبر ما بیایید با قرائت فاتحه ای روح ما را شاد کنید و از خداوند برایم طلب عفو
نمائید و شما را به صبر و شکیبایی و تقوا دعوت می کنم و از همه دوستان و آشنایان حلالیت می طلبم.
باید به سپاه خصم اذر فکنیم کفار پلید را ز پا در فکنیم
خوشنودی حق را چو بخواهیم همه بر خاک حسین ابن علی (ع) سر فکنیم
بر خیزید آهنگ سفر باید کرد در ضمه عشق ترک سر باید کرد
اینک که غیر خدا کس با ما نیست مردانه ز موج خون گذار باید کرد
سیاهی لشگر امام زمان عباس نجف یار
27/12/66
پسرم از زمانی که خود را شناخت در پایگاه امام جعفر صادق فعالیت می کرد فعالیت آنان در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر بود. و هر فردی که از خود حرکات ناپسند نشان می داد را می دید او را امر و نهی می کرد . تحصیلات خود تا دیپلم در هنرستان سپری کرد و سپس در رشته مهندسی گاز رسانی قبول شد و به اصفهان رفت . در ابتدا دانشگاه فاقد خوابگاه بود من با او برای تهیه مسکن به اصفهان رفتم تقریبا” بعد از سه ماه مستأجری به آنها خوابگاه دادند . برایمان نامه داد که ما الآن در خوابگاه هستیم . بخاطر این که او به جبهه نرود من به عوض ایشان به جبهه رفتم . وقتی که شنید من به جبهه رفتم و مادرش نیز جریان را برایش توضیح داد با من تماس گرفت . بعد از ظهر بود که با بلندگو صدا زدند به پای تلفن رفتم دیدم که صدای پسرم را می شنوم او از اصفهان برایم زنگ می زد به من گفت پدر جان شما سنندج چه کار می کنید گفتم پسرم من آمده ام صدام را بکشم تا شما راحت تر درس بخوانید و با سواد شوید و به کشور عزیزمان خدمت کنید در جواب او تأکید می کرد پدرم من حتما” باید به منطقه بیایم چون دوستانم در اسارت بعثی ها هستند معلوم نیست که کی آزاد شوند. سه روز به سال جدید مانده بود مأموریت من تمام شد با دانشگاه تماس گرفتیم جواب نداد خیلی تلاش کردیم که با او تماس بگیریم اما نشد . بعد از گذشت مدتی به ما خبر داد که من به جبهه رفته ام . در باختران و به حلبچه اعزام شده بود که به ما خبر دادند وی به شهادت رسیده است . ارتباط ایشان با دوستان و سایر دوستان نزدیک ارتباط صمیمی داشت با یک برخورد هرکسی مجذوب اخلاق او می شد . یک روز جمعه می خواست به نماز جمعه مسجد برود برادر کوچکش را با خود می برد در بین راه تصادف می کنند برادرش مجروح و زخمی می شود ، او را به بیمارستان می برد و بعد از پانسمان و بستری کردن برادرش دوباره به مسجد بر می گردد و بعد از اتمام نماز جماعت دوباره دنبال برادرش می رود و او را به خانه می آورد . چون در هنرستان تحصیل کرده بود به کارهای دستی خیلی علاقه داشت . حتی ماکت هواپیمای جنگی درست کرده بود که آن را به دوستش هدیه کرد و یکی از آنها نیز در منزل مان از او به یادگار مانده است . وی همراه دوستانش جهت دفاع از ناموس و شرف این ملت پا به عرصه جهاد گذاشت و در مقابل دشمنان دین اسلام ایستادگی کردند . ایشان در قسمت توپخانه همراه دوستانش بود دوستانش در جلو حرکت می کردند و به شهادت رسیده بودند او از اینکه خودش زنده است ولی دوستانش به شهادت رسیده اند خیلی ناراحت بود . او به ورزش کشتی علاقه داشت . با افراد ناباب تا آخرین قطره خون در بدن مبارزه می کرد . امیدوارم که این انقلاب اسلامی همچنان زنده بماند . حق کشی و پارتی بازی در کشورمان پابرجا نماند مسئولین در برابر خون شهدا مسؤلند . علی نجف یار برادر شهید عباس نجف یار : من هشت ساله بودم برادر شهیدم مرا با خود به کارگاه کوچکی که با دوستان داشت می برد آنها در کارگاه خود کارها و هنرهای دستی از قبیل هواپیمای جنگی با چوب درست می کردند . اکثر اوقات به من سفارش می کرد در راهپیمایی و مراسم مختلف شرکت داشته باشم شبهای محرم همراه خود به مسجد می برد . بیاد دارم که یک بار هنگام خداحافظی مرا با خود به جبهه ببرد در جوابم گفت حالا شما کوچک هستید فعلا” باید درس بخوانید انشاءالله بعدا” شما هم به جبهه می روید ، او در اصفهان در رشته مهندسی گاز رسانی مشغول به تحصیل بود و بعنوان دانشجو به منطقه اعزام شد . و در منطقه حلبچه به شهادت نایل آمد . سال 67 بود که در حین رفتن به مسجد تصادف کردیم من مدت دو ماه در بیمارستان بستری بودم . ایشان به ورزش کشتی علاقمند بود و به باشگاه می رفت و به این ورزش می پرداخت . با توجه به این که او جوان بود اما همه مردم محله او را بعنوان ریش سفید می شناختند وصیت کرده بود که امام را فراموش نکنید و به فقیر و فقرا توجه کنید و نگهدار دین اسلام باشید و نگذارید دین اسلام به دست اجنبی ها بیافتد . راه و رسم منافقین را تحت هیچ شرایطی قبول نداشت . در آخرین وداع که به من قول داده بود مرا به جبهه ببر اما حسرت رفتن به جبهه با برادرم در دلم ماند و او دیگر باز نگشت . پیشنهاد من این است که مسئولین باید برای ترویج فرهنگ شهید و شهادت تلاش کنند و در برگزاری مراسم و یادواره ها برای تجدید خاطره کوشا باشند و رسانه های تلویزیونی هم باید تلاش و به این مقام شامخ اهمیت دهند .
“نقل از پدر شهید“
شهيد عباس نجفيار پس از شنيدن خبر شهادت يكي ديگر از دوستان حزب اللّهي و همرزمش به نام شهيد محمدزاده، حالش دگرگون شد و اين تحوّل دروني را با خواندن وصيت نامه آن شهيد، پس از تشييع پيكرش در ميان مردم به همگان فهماند. بعد از چند روز از طريق لشكر قدس گيلان، عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد تا جاي خالي ديگر همرزمان شهيد را پر نمايد. مدّت دو ماه بود كه از ايشان خبري نداشتيم! به سفارش خانواده به منطقه رفتم تا شايد خبري از ايشان بدست آورم. پس از جستجوي بسيار، محلّ استقرار بچّه هاي لشكر قدس گيلان را پيدا كردم و به سوي مقرّشان راهي شدم. هنگامي كه به سنگر ايشان رسيدم، مشاهده كردم كه تعدادي از رزمندگان با شوخي و خنده دور هم نشسته و با هم گفتگو مي كنند و در همان حال عباس مشغول نظافت و تميزكردن سنگر است. با ديدن وي، بسيار خوشحال شدم و از اينكه به تنهائي در حال پاكيزه كردن سنگر است، از او سؤال كردم: چه كار مي كنيد؟ مگر ساير دوستان به شما كمك نمي كنند؟ رو به من كرد و گفت: امروز من، شهردار سنگرمان شده ام و تمامي كارهاي نظافت و ساماندهي اينجا بر عهده من است. در اينجا هر روز يكي شهردار مي شود و امروز كه شما آمديد، نوبت من است و حكم شهرداري براي من صادر شده است. با شنيدن ماجرا لبخندي زدم و در جوابش گفتم: عباس جان، انشاء الله وقتي از منطقه به شهر خودتان مراجعه نموديد و تحصيلات دانشگاهيتان تمام شد، حكم فرمانداري شهرتان را هم خواهيد گرفت. سپس همه عزيزاني كه در سنگر بودند با شنيدن اين جمله شروع كردند به خنديدن و باب شوخي را دوباره با عباس باز كردند. بعد از گذشت چند روز از ماندنم در منطقه و با خبر شدن از حال عباس، تصميم گرفتم تا به منزل مراجعت كنم و خانواده را از سلامت عباس باخبر بسازم. به هنگام بازگشت، او، تمام هدف وانگيزه مقدّسي را كه با حضور در جبهه در خود پرورانده بود با خواندن شعري برايم توصيف كرد كه مضمونش چنين بود: “حسين (ع) جان، آغوشت را بازكن تا بيايم و در كنارت به آرامي بياسايم. من، تا رسيدن به آن روز، چشم به راه لطف توأم”ما از سنگر علم و دانش به سوي سنگرهاي جبهه هاي حق عليه باطل آمده ايم تا دِينمان را به وطن و مملكت اسلامي ادا كرده باشيم و بتوانيم با نثار خون خود روشني بخش راه آيندگان باشيم انشاء الله.
“نقل از داماد شهید“
ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لّدنک رحمة” انّک انت الوهّاب آ 8/ س 3 بار پروردگارا ما را به باطل میل مده پس از آن که به حق هدایت فرمودی و بما از لطف خویش رحمتی عطا فرما که همانا تويی بخشنده بی عوض و منت – پنج شنبه 14 فروردین ماه در این روز به اتّفاق دوست عزیزم به مزار شهدا رفتیم و نیز در این روز به اتفاق پدر و مادرم و بچه های دیگر به خانه میر حیدر برای مهمانی رفتیم – جمعه 15 فروردین ماه – در این روز گوسفند قربانی کردیم . – و نیز در روز جمعه 8 فروردین ماه آقا رضا و عمه ام از تهران به دیدن ما آمدند و در 19 همین ماه به تهران رفتند . – شنبه 16 فروردین ماه – در این روز مدرسه ها در سال جدید گشایش یافتند . – پنجشنبه 21 فروردین ماه – به اتفاق دوست عزیزم یوسف به مزار شهدا رفتیم – جمعه 22 فروردین ماه – تشییع جنازه 2 شهید که در جبهه حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت نایًل آمده بودند که یکی اورنگ نور زاده و دیگری بهروز پشمی نام داشت یادشان گرامی و راهشان پر ره رو باد . ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیل الله امواتا” بل احیاء عند ربّهم یرزقون س 2 / آ 169 (( آنان را که در راه خدا کشته میشوند مرده مپندارید ، بلکه آنان زندگانی هستند که در نزد پروردگار خویش روزی میخورند . – چهارشنبه 27 فروردین ماه – شروع امتحانات معرفی سال چهارم هنرستان در شهر آستارا . چهارشنبه 10 اردیبهشت ماه – در این روز به اتفاق خواهرم افسانه به رشت رفتیم تا کارت ورود به امتحان تربیت معلم را بگیریم . اطلبواالعلم من ا لمهد الی اللحد . ز گهواره تا گور دانش بجوی پنج شنبه 11 اردیبهشت ماه – در این روز به رشت رفتم و جمعه هم آنجا بودم و در روز جمعه از رشت به فومن رفتم تا امتحان تربیت معلم را انجام دهم جمعه 6 تیر ماه در این روز برای شرکت در کنکور سراسری به انزلی رفتم .شنبه 7 تیر ماه آزمون کنکور سراسری (ریاضی محض )وستغفروادبکمثم توبو الیه ان ربی رحیم ودود واز خدا یخود آمرزش طلبید وبه درگاهش توبه وانابه کنید که او بسیار مشفق ومهربان است سوره هود آ 90– یک شنبه 19 مرداد ماه – در این جا کاروان راهیان کربلای 7 به نبرد با دشمن زبون بعثی عازم جبهه های حق علیه باطل شدیم . آن روز را خوب بخاطر دارم برای اینکه اولین باری بود که پس 6 سال جنگ ما بین کفر اسلام بطور مستقیم در جبهه ها حضور می یافتم تا آرزوی چند ساله ام را برآورده سازم و از نزدیک ایثار و شجاعت رزمندگان اسلام را شاهد باشم و نیز این روز را بخاطر دارم که در این روز بود که با تعدادی از دوستان بسیار عزیز و گرامی همراه بودیم دوستانی که همیشه به یاد آنها هستم و نیز خواهم بود . انشاء الله دوشنبه 20 مرداد ماه – در این روز از رشت به طرف کردستان حرکت کردیم و در ساعت 2 شب به تیپ قدسی که در شهرستان سنندج مستقر بود رسیدیم و تا روز دوشنبه 27 مرداد در آن تیپ بودم . دوشنبه 27 مرداد ماه – بعد از ظهر همین روز برای دریافت کارنامه کنکور از سنندج به طرف آستارا حرکت کردیم و با دوستان بسیار عزیزمان یعنی برادر اسیرمان غلامرضا محمد زاده و فرهاد دلقپوش و نیز برادر شهیدمان شاهرخ ادیه بندان همراه بودیم . و درست ساعت 5 / 1 ( شب ) به انزلی رسیدیم و چون با دوستان قرار گذاشته بودیم که در انزلی پیاده شویم بنابراین درهمان ساعت از اتوبوس پیاده شدیم و برای اینکه جای برای خوابیدن پیدا کنیم به بلوار انزلی رفتیم که در کنار دریا قرار داشت و در راه که می خواستیم به بلوار برویم برای رفع تشنگی بستنی فروشی که در همان نزدیکی ها بود بستنی خریدیم و خوردیم و در ساعت 5 / 2 شب به بلوار رسیدیم و در روی چمن های مرطوب آن دراز کشیدیم و چون دیدیم رطوبت اذیتمان می کند من و برادر اسیرمان برادر محمد زاده چپی که داشتیم به زیرمان انداختیم و بقیه برادران نیز هر کدام زیر اندازی را زیرشان انداختند و به خواب رفتند و این اولین بارم بود که شب را چنین می گذراندم ولی با وجود سردی که هوا در آن روز داشت ولی برای من خاطره خوبی بود خلاصه چند ساعتی در آنجا خوابیده بودیم که صدای اذان صبح ما را از خواب بیدار کرد و برای بر پا داشتن نماز صبح بلند شدیم و نماز صبح را که خواندیم کمی هم دوباره چرت زدیم و بعد برای خوردن صبحانه به قهوه خانه ای واقع در روبروی اداره آموزش و پرورش رفتیم و در آنجا صبحانه میل کردیم و بعد برای دریافت کارنامه به دبیرستان رفتیم و کارنامه ها را گرفتیم و به آستارا آمدیم و تا پنجشنبه 30 مرداد ماه در آستارابودیم و بعد از ظهر از آستارا به رشت رفتیم و بعداز دو ساعت 7 ربع از رشت به سنندج با اتوبوس حرکت کردیم و تا یک شهریور در سنندج بودیم که بعد در آن روز با عده ای از برادران دیگر به طرف فرخ زاد حرکت کردیم ( فرخ زاد روستای بود در نزدیکی شهر نقده و در حدود ساعت 4 بعد از ظهر به فرخ زاد رسیدیم و در یک مدرسه راهنمايی اسکان یافتیم و تا روز جمعه 7 شهریور در فرخ زاد بودیم و در حیاط مدرسه چادر زده بودیم و با آقای داوود حیدری ، فرهاد دلقپوش ، حسن محمد بیکی ( از رودسر ) ، عیسی زندی ( از اسلام آباد غرب ) و علیرضا پیوسته ( از باختران ) در آن چادر بودیم چند روزی که در آنجا بودیم بعد از چند روز آقای نصیر گوهری مسئول تعاون سپاه آستارا به همراه آقای رحیم بقالی و دیگر برادران به آنجا آمدن شنبه 8 شهریور ماه – در همین روز حدود ساعت 10 صبح به طرف حاج عمران حرکت کردیم و در حدود ساعت 6 بعد از ظهر به حاج عمران رسیدیم و بعد در همان روز به خط مقدم رفتیم و ساعت 12 شب به خط رسیدیم و در آنجا خوابیدیم یک شنبه 9 شهریور ماه – حدود ساعت 5 / 2 شب همین روز حمله کربلای 2 شروع شد ما در فضای آزاد و در نزدیک یک شکاف که بوسیله لودر درست شده بود پتو پهن کرده بودیم و در آنجا غذا می خوردیم و استراحت می کردیم و با برادر شهیدمان شاهرخ اریه بندان و هوشنگ هرمز پور در همانجا استراحت می کردیم منطقه در شب هوای خیلی سردی داشت بطوری که در شب از سرما می لرزیدیم و این را نیز بهتر است در اینجا بنویسم که ما با برادر شهیدمان شاهرخ اریه بندان و هوشنگ هرمز پور فرهاد دلقپوش و داوود حیدری در یک قبضه بودیم و قبضه ما نیز شامل یک خمپاره 81mm بود و ما جمعی گروهان 2 از گردان ادوات ( ذولفقار ) بودیم که در منطقه آنجا خدمت می کردیم . شب حمله حتی یک لحظه صدای توپ و مینی کاتیوشا و صدای خمپاره 81mm و 130mn قطع نمی شد . و مثل باران خشم امّت اسلامی را بر سر مزدوران بعثی فرو می ریختند . دوشنبه 10 شهریور ماه – این روز را خوب بخاطر دارم صبح روز بعد از حمله بود و هوا کمی سرد بود در کنار یک شیار که بوسیله لودر درست شده بود پتو پهن کرده بودیم و در روی آن نشسته بودم و بوی باروت و بوی خرج های خمپاره ها و توپها فضای منطقه را فرا گرفته بود . تقریبا” حدود 5 / 7 صبح بود که سفره مشمبای خودمان را که مقداری نان لواش توی آن بود پهن کردم و برادران هوشنگ هرمز پور و برادر شهیدمان شاهرخ ادیه بندان را برای خوردن صبحانه صدا زدم صبحانه ما شامل مقداری نان لواش و مربای آلو زرد و تعدادی هم کره پاستوریزه بود که بعنوان صبحانه به ما داده بودند برادرمان آقای هوشنگ هرمز پور آمد ویک لقمه برداشت و به طرف سمت راست من حرکت کرد و شاهرخ هم آمد و گفت که کاری دارم و به طرف راست من حرکت کرد و جلوی ما نیز یک اتومبیل تویوتا پارک شده بود که متعلق به تعاون تیپ بود در این حین صدای انفجاری را شنیدیم و فورا” در حالت نشسته خم شدم بله این صدا صدای انفجار گلوله کاتیوشایی بود که در 10 متری ما به زمین اصابت کرد در این هنگام برادرانی که بالای شیاری که ما در آن قرار داشتیم خود را به طرف شیار رساندند و در این هنگام بوی ماده حاصل از انفجار و گرد و غبار اطراف محل اثابت را فرا گرفت بله ، در این لحظه بود که ترکش های گلوله مزدوران بعثی به هر سو پراکنده شدند و به برادرانی که در بالای شیار بودند اثابت کردند و خاطره غم انگیزی که از این لحظه بیاد دارم و همیشه در یادم خواهد ماند این بود که در این لحظه یکی از ترکش ها به سر برادر شهیدمان شاهرخ که گلوله مزبور در پنج متری ایشان افتاده بود او را بشدت مجروح کرد و در این حین برادران دیگر او را از زمین برداشتند و سوار تیوتا کردند و به آورژانس بردند برادر شهیدمان در آن چند دقیقه بعد از اثابت ترکش به سرش زنده بود ولی چون بشدت زخمی شده بود در مقابل اورژانس به فیض شهادت نایل آمد و به سوی خدای خویش شتافت یادش گرامی و راهش پر ره رو باد . و خاطره دیگری که از این روز بخاطر دارم این است که بعد از چند لحظه که گلوله کاتیوشا به زمین خورد یکی از برادران گردان ما که بی سیم چی بود ترکش خورده بود و پایش به شدت مجروح شده بود و بر زبان خودشان که گیلک بود با صدای گریه می گفت (( ای مادر بمردم )) و چون همه بچه های گردان ما بعد از اصابت گلوله به شیار نزدیک پناهنده شده بودند و من با یکی از برادران پاسدار که مسئول گروهان توپ 106mm بود او را برداشتم و به اتومبیل تویوتا سوارش کردیم . شنبه 15 شهریور ماه – در این روز از حاج عمران به طرف سقز حرکت کردیم و حدود ساعت 5 / 7 به اعزام نیروی سقز رسیدیم . یک شنبه 16 شهریور ماه – در صبح این روز از سقز به طرف سنندج حرکت کردیم و در حدود ساعت 11 به سنندج رسیدیم و نیز در ساعت 11 شب همین روز از سنندج به طرف رشت حرکت کردیم و صبح روز بعد به رشت رسیدیم و در ساعت 2 بعد از ظهر از رشت به طرف آستارا حرکت کردیم و ساعت 4/5 بعد از ظهر نیز به آستارا آمدیم و در آن وقت جنازه شاهرخ اریه بندان را تشییع جنازه می کردند . چهارشنبه 26 شهریور ماه در این روز معصیت خدا مرتکب شدم و بر نفس خویش ستم کردم (( خدایا ، خداوندا دیگر مرا با این گناه بزرگ امتحان مگردان )) پنجشنبه 27 شهریور ماه – در این روز از آستارا به طرف رشت حرکت کردیم و در حدود ساعت 12 به طرف سنندج حرکت کردیم . تباهی در سه چیز است – تکبر – حسد – حرص از جمعه 28 شهریور ماه تا 15 مهر ماه در سنندج بودیم جمعه 2 مهر ماه – در این روز معصیت خدا کردم خدایا دیگر مرا با این گناه امتحان مگردان ؟؟؟ شنبه 3 آبان مصادف با اربعین حسینی به اتفاق آقای کامیار پاک نژاد و عادل اسپیتکار به انزلی و از آنجا به طرف اصفهان حرکت کردیم . دوشنبه 5 آبان ماه از اصفهان به انزلی و از انزلی به هشتپر و از هشتپر به طرف آستارا حرکت کردیم . سه شنبه 6 آبان ماه – در این روز معصیت خدا کردم . خدایا دیگر مرا با این گناه بزرگ امتحان مگردان خلاف هوای نفس رفتار کن ، سالم باش شنبه 17 آبان ماه از آستارا به اتفاق دوستم فرشید اشجعی به طرف تهران حرکت کردیم چهارشنبه 21 آبان ماه – از تهران به آستارا آمدم – در این مدت که در تهران و در خانه عمه ام بودم روز یک شنبه به آموزشکده شماره 1 تهران رفتم تا فرشید را در آنجا ببینم چون فرشید در آن آموزشکده دانشجوی سال اوّل نقشه کشی صنعتی می باشد یک شنبه 25 آبان ماه – در این روز گناه کبیره مرتکب شدم خدایا دیگر مرا با این گناه امتحان مگردان . شنبه 15 آذرماه به اتفاق میر حیدر حدود ساعت 7 ربع شب از آستارا به طرف تهران حرکت کردیم یک شنبه نیز در تهران بودیم دوشنبه 17 آذر ماه ساعت 5 / 8 از تهران به طرف اصفهان حرکت کردیم و شب را در مسافرخانه گیتی نورد با میر حیدر گذراندیم سه شنبه 18 آذر ماه نیز در اصفهان بودیم و برای گرفتن یک اتاق به آقای احمد کیانی مراجعه کردیم و به اتفاق ایشان یک اتاق 4 * 7 در کوچه شهید فضل الله زمانی گرفتیم و بعدا” به دانشکده صنعتی اصفهان برای ملاقات آقای کامیار پاکنژاد و عادل اسپیتکار رفتیم و نهار را نیز میهمان آنها بودیم و در ساعت 6 از اصفهان به طرف رشت حرکت کردیم . و در ساعت 5 / 9 به رشت حرکت کردیم و در جاده سراوان – رشت به علت ریزش کوه راه بندان ایجاد شده بود . ارجمندترین ، مردم پرهیزکار ترین آنهاست . (( در باب توبه )) بسم الله الرّحمن الرّحیم یا ایّها الّذین آمنوا توبوا الی الله توبة نصوحا” عسی ربّکم ان یکفّر عنکم سیًّاتکم … ترجمه * الا ای مومنان بدرگاه خدا توبه نصوح ( با اخلاص و دوام ) کنید باشد که خدا گناهاشان مستور و محو گرداند و … سوره التحریم آیه 8 حقیقت توبه پیغمبر اکرم ( ص ) فرمود : پشیمانی از گناه توبه است . حضرت باقر ( ع ) فرمود : در توبه ، پشیمانی کفایت کند . حضرت صادق ( ع ) میفرماید : (( نیست بنده ای که گناهی کند پس پشیمان گردد مگر این که خداوند او را می آمرزد پیش از آن که از او طلب آمرزش کند . )) خدای حکیم و رحیم توبه را روای دردهای معنوی و علاج امراض قلبی و پاک کننده انواع آلودگیها قرار داده است تا انسان پس از گرفتاری به گناه برکت توبه پاک شود و اهل نجار گردد . خوشبخت کسی است که از این باب رحمت قدردانی کرده و از آن استفاده نماید و از این موهبت الهی سپاسگزاری نماید . چنانچه بدبخت کسی است که این باب رحمت برایش فقط اتمام حجت شده باشد . گناه فقط در یک لحظه اتفاق می افتد و انسان باید مواظب این لحظه هم باشد که مبادا اسیر شیطان شود 23 بهمن ماه در این روز در ساعت 12 از آستارا به طرف انزلی حرکت کردیم تا از آنجا نیز در ساعت 4 به اتفاق پدر و مادرم به اصفهان برویم در ساعت 5 / 5 صبح روز پنجشنبه به اصفهان رسیدیم و با تاکسی کرایه به کوچه ای که در آنجا یک اتاق گرفته بودیم رفتیم – یعنی در خیابان سجاد کوچه شهید فضل الله زمانی پلاک 12 پدر و مادرم روزهای جمعه و شنبه نیز پیش من بودند و من روز جمعه به تعاونی 1 رفتم تا برای آنها بلیط انزلی برای روز شنبه بگیرم و رفتم برای ساعت 7 عصر برای آنها بلیط گرفتم و من در روز شنبه 25 بهمن ماه به آموزشکده رفتم تا از تاریخ شروع کلاسها با خبر شوم و وقتی که رفتم در تابلو اعلامیه های قسمت آموزش دیدم که انتخاب واحد در تاریخ 28 و 29 برگزار می شود بدین ترتیب آمدم به اتاق اجاره ایم و نهار را با پدر و مادرم صرف کردم و بعد از صرف نهار چند دقیقه ای نگذشته بود که آقای احمد کیانی و خانمش و نوه کوچکش به دیدن ما آمدند آقای احمد کیانی پدر زن آقای کامیاب می باشد که از هم ولایتی های ما و نیز از همکارهای پدرم در گمرک می باشد و خلاصه این که ایشان با ما یک آشنايی مختصر داشتند و بوسیله پدر زن این آقا آن اتاق را تهیه کردیم ، و بعد از مدتی که با آنها از این در و آن در صحبت کردیم ایشان با ما خداحافظی کردند و مادرم بعد از خدا مرا به آنها سپرد و بعد از چند ساعت با پدر و مادرم به طرف تعاونی حرکت کردم تا با پدر و مادرم خداحافظی کنم در ساعت 6 عصر با پدر و مادرم خداحافظی کردم در آن لحظاتی که با پدر و مادرم خداحافظی می کردم معنی واقعی غریب بودن را احساس کردم و در آن لحظه اشک از چشمانم جاری شد ، چون غریبی سخت می باشد 26 بهمن ماه – در این روز در ساعت 31 / 12 دقیقه یکی از هواپیماهای متجاوز عراقی از نوع میک 25 که قصد بمباران مناطق مسکونی اصفهان را داشت بوسیله یگان موشکی نیروی هوای سپاه پاسداران اصفهان در ارتفاع 65000 پایی هدف یک موشک قرار گرفت که بعد از متلاشی شدن آن در هوا تکه های متلاشی شده آن در حومه اصفهان به زمین افتاد و خلبان آن به اسارت در آمد این هواپیما هفتمین هواپیمای دشمن از نوع میک 25 بود که در طی جنگ تحمیلی سقوط کرد و نیز اولین هواپیما از این نوع بود که در اصفهان سقوط کرد. ترا با یار پیوند است عباس خریدارت خداوند است عباس کسی جز ذات حق این را نداند که قدر و ارزشت چند است عباس همرزمان الهی ،گاهی، نگاهی
جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1366/12/27
مـحل شـهادت :
حلبچه
عـملیـات :
والفجر 10
نـحوه شـهادت :
اصایت ترکش به پشت
مــــحل مـــــزار :
گلزار شهدای آستارا
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید