روستاي خرمكوه از توابع دهستان كليشم در نيمه شرقي شهرستان رودباردر بخش عمارلو 20 كيلومتري جهت شمال شرقي جيرنده واقع شده است . گويش محلي ديلمي (نوعي گويش محلي گيلان) مي باشد . در شمال روستا كوه ميله سنگ در غرب روستا هزار خال در شرق روستا كوه هاي منتهي به روستاي كليشم و در جنوبي ترين قسمت ، رو به روي روستا كوه نواخان قرار دارد . روستاي خرمكوه در 52 كيلومتري لوشان قرار دارد . مردم براي انجام كارهاي اداري به جيرنده مركز بخش عمارلو يا به رودبار مركز شهرستان مراجعه مي كنند .
تاريخ گيلان ،تاريخ عمارلو (فاراب) و تاريخ روستاهاي آن ،پر از نشانه هايي است كه حكايت از گذشته اين منطقه مي باشد . در روستاي خرمكوه ، آثار باقي مانده از گذشته چندين مورد است كه چند تا از آن ها عبارتند از : 1. قلاع كوتي 2. بقعه امامزاده طاهر خرمكوه 3. اسيو روخونه (باقي مانده آسياب آبي) 4. قبور و آثار حفاري هاي غير مجاز در زمين هاي كشاورزي ديم در كاكول سر ،بره سر ، زردبره ، لابلاو پس رو و بسياري از نقاط ديگر كه به دليل بي توجهي و تخريب توسز سود جويان تقريبا نابود شده اند .
روستاي تاريخي خرمكوه از نظر معماري با توجه به مصالح به كار رفته (شخت خام ،سنگ ،چوب ، ملاط، كاه گل ) با بافت پيچيده و درهم داراي ويژگي خاص خود است . اين روستا با داشتن چهار محوطه شاخص فرهنگي ، تاريخي ،باستاني ، مربوط به دوره هاي پيش از تاريخ و تا دوران تاريخي را شامل مي شود . سه محوطه گورستاني به نام هاي قبرستان كاكول سر ، بره سر و بيليش و يك محوطه استقراري تاريخي به نام قلاع كوتي (2قلعه روبروي هم) است كه از ديدگاه باستان شناسي در منطقه گيلان و عمارلو اهميت دارد .
شهيد نجاتعلي دهقان در محل فوق زندگي مي كرد و فرسنگ ها از جنگ دور بود ولي چه شد كه او نيز در جنگ شركت كرد.
دوران ابتداي و راهنمايي را در همان روستا دوران اول دبيرستان را در جيرنده و از دوم دبيرستان را در دبيرستان طالقاني رودبار به پايان رساند پدرش آقاي عيسي دهقان كه شغل آهنگري داشت او را بسيار دوست مي داشت و از ايمان و اراده قوي او در كارها يادي مي برد . او شهيد نجاتعلي دهقان را فردي بسيار قوي و با اراده توصيف مي كند . نجاتعلي در دوران نوجواني و جواني به مردم روستا كمك مي كرد پسري نماز خوان و با خدا بود . او بسيار مردم دوست و كاري بود و در كليه كارها از بچگي به خانواده و همسايگان كمك مي كرد . تصاويري از دوران كودكي و نوجواني آن شهيد در ذيل مي آيد كه بيان گر اراده مصمم آن شهيد در كمك به ديگران است . او را همه بسيار مهربان و قوي ياد مي كنند . و با توجه به زندگي كوتاهش آنان كه او را ديده بودند به ياد دارند و به خوبي از او ياد مي كنند .
پس از اتمام دوره آموزش در بسيج منجيل جهت رفتن به جبهه آماده مي شود در اسفند ماه 1366 زماني كه پدر در خانه نبوده صبح زود از خواب بيدار مي شود برف سنگيني باريده بود پس از پارو كردن پشت بام به سراغ اهل خانه مي آيد . برادران خوابيده بودند آنان را ازخواب بيدار مي كند و پس از روبوسي به قصد جبهه به حركت در مي آيد . مادر ممانعت نمي كند فقط مي گويد منتظرت هستم بايد براي عروسيت زود بيايي . نجاتعلي مادر را مي بوسد و از او خدا حافظ مي كند بچه ها كوچك بودند و الان كه بزرگ شدند همگي آن صحنه را به ياد دارند . عمه آخرين فردي بود كه ازبدره شهيد برمي گردد . او به عمه سفارش مادر را مي كند . عمه بر مي گردد و نجاتعلي با كوله باري از عشق و علاقه به جبهه راهي مي شود . به سوي سنندج مي رود آن جا كه كمين گاه دشمنان است چند روزي از رفتن نجاتعلي مي گذرد كه پدر به خانه مي آيد و با شنيدن اين كه نجاتعلي به جبهه رفته است شوكه مي شود . تمام وجودش از دوري پسر به لرزه مي آيد . به هر جايي كه فكر مي كند سر مي زند تا نشاني از پسر بيابد بالاخره در مي يابد كه نجاتعلي با گردان 16 قدس گيلان در سنندج است . به چندين جا زنگ مي زند ولي موفق نمي شود خبري از پسر بيابد . بار و بندش را مي بندد و به دنبال پسر به سنندج راهي مي شود . پس از كلي پرس و جو گردان 16 قدس گيلان را در سنندج مي يابد . منتظر آميدن پسر در جبهه مي ماند . هوا كم كم تاريك مي شود خسته و گرسنه منتظر آمدن پسر است چند نفر آشنا پيدا مي شود و پدر را مي شناسد از او مي پرسند اين جا چه مي كني ؟ پدر نجاتعلي جواب مي دهد براي بردن نجاتعلي آمدم . به نجاتعلي خبر مي دهند كه پدرش به دنبالش آمده است . باور نمي كند ولي وقتي در 100 قدمي پدر قرار مي گيرد گريه امانش نمي دهد با آستينش چشمان اشك آلودش را پاك مي كند . پدر از او مي پرسد : چرا گريه مي كني ؟ نجاتعلي جواب مي دهد : نه نه گريه نمي كنم . پدر نجاتعلي را درآغوش مي گيرد . نجاتعلي خوشحال از پدر مي پرسد : غذا خوردي ؟ پدر پاسخ مي دهد : نه . نجاتعلي مي گويد : لااقل در قهوه خانه سنندج غذا مي خوردي ما كه اين جا چيز زيادي نداريم . پدر دست پسرش را مي گيرد و مي گويد هرچي تو بخوري ، من هم مي خورم . هر دو دست در دست هم با خوشحالي به سمت چادر مي روند و با هم لقمه اي
مي خورند . پدر صبح روز بعد لباس رزم به تن مي كند و نمي خواهد به شهر خود برگردد و شرط برگشت را ، برگشت پسر
مي داند .
دوستان و آشنايان از جمله آقاي حسن پور ، پسر عموي پدر نجاتعلي كه در جبهه حضور داشت به پدر قول مي دهد كه تا چند روز ديگر نجاتعلي را به خانه مي فرستد و از او خواهش مي كند كه از جبهه برود تا در چند روز آينده نجاتعلي را راضي به برگشت نمايد .
پدر بدون پسر بر مي گردد . ولي نجاتعلي راضي به برگشت نمي شود پدر منتظر آمدن پسر و مادر منتظر داماد كردن پسر است . ماه ها مي گذرد و خبر شهادت پسر براي خانواده آورده مي شود . خاطرات نجاتعلي چون دوره اي از زندگي براي پدر و مادر و دوستان تكرار مي شود . خبر شهادت نجاتعلي در روستا مي پيچد و همه متاثر و ناراحت در مراسمات او شركت مي نمايند . روز عروسي اش و روز دامادي نجاتعلي روز شهادت او بود . عروسش داغدار و مادرش هم چنان در آرزوي بستن حني دامادي اشك مي ريزد . پدر در فراق پسر و فرزند بزرگتر براي روحيه خانواده دست از تلاش بر نمي دارد و با دميدن روحيه بالا به خانواده آنان را به صبر فرا مي خواند . سال ها مي گذرد دوستانش از جبهه بر مي گردند از خاطرات او مي گويند يادماني براي شهداي گيلان برپا مي شود در همان جا آقاي فرحبخش از خاطرات نجاتعلي مي گويد كه تا آن زمان پدر نيز از آن آگاه نبود . نجاتعلي اذان گوي جبهه با صداي اذانش رزمندگان را دعوت به نماز مي كرد . او صداي دلنشيني داشت كه رزمندگان با آن آشنا بودند . برادر با شنيدن اين حرف ها به ياد مرثيه سرايي نجاتعلي مي افتد و با خود مي گويد عجب ، پس شنونده هاي تو بي شمار بودند و اين يعني كودكي ، خواسته ، مرثيه ، نوحه و ... اذان . . شهيد نجاتعلي در تاريخ 24/01/1367 به ديدار حق شتافت .
شهيد نجاتعلي دهقان حب شهادت را به دنيا ترجيح داد . شهيد بزرگوار بارها اذعان كرده بود : اكنون من كه اسير دنيا بودم با كوله باري از گناه ، اين مسافرخانه موقتي را ترك مي كنم لذا از خدا مي خواهم كه با اين بنده حقيرش به فضلش معامله كند و حال كه با دست خالي مي روم اميدوارم كه جان مرا در راه خودش قبول نمايد .
اساسا شهيد دهقان بسيار خوش رو ،شوخ طبع ، صادق و با وفا بود ، به نحوي كه اين صفات در چهره و رفتارش كاملا متجلي شده بود و به تبع آن افراد را به سوي خود جذب و اعتماد آن ها را به راحتي جلب مي نمود . او در مواجهه با مشكلات و گرفتاري ديگران اعم از دوستان ، فاميل و همسايگان ، از خود گذشتگي به خرج مي داد و بدون هيچ چشم داشتي در حد توان با آن ها همراهي نموده و در جهت رفع گرفتاري هايشان مي كوشيد . از شاخص هاي مثال زدني او توجه به صله ارحام بود و اعتقادات آن شهيد وارسته مبتني بر تعاليم قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود و به فرايض و مستحبات به دور هرگونه ريا و خودنمايي پايبند بوده و حداكثر تلاش خود را در انجام آن ها و ترك محرمات مصروف مي داشت . سادگي و بي آلايشي و صداقت و خلوص نيت ،ايثار و از خوگذشتگي ها و باورهاي اصيل ديني ، عرفان و معنويت ، خلق و خوي محمدي و رفتار شايسته اش از او شخصيتي ممتاز و والامقام ساخته بود .
پدر در خاطراتش كه به كررار آن را ياد مي كند از اراده او در درس خواندن مي گويد . پدر شهيد مي گويد در دوره سوم راهنمايي شهيد نجاتعلي 5 تجديد آورد و من از او خواستم كه ديگر مدرسه نرود من تا مدتي مي توانم شما را تامين نمايم از اين به بعد بايد دنبال كاري باشي و او قرار شد كه در آهنگري به من كمك كند و از من خحواست در كنار كار درسش را هم ادامه دهد پدر مي گويد من قبول كردم با اين كه يقين داشتم او قبول نمي شود . خلاصه شهيد از ساعت 5 صبح به مغازه مي آمد و تا 9 كار مي كرد و بعد از آن به مدرسه مي رفت تا اينكه امتحانات را دادند . يك روز از مدرسه به پدر شهيد پيغام مي فرستند كه به مدرسه برود و او علت را مردود شدن پسرش مي داند به محض اين كه به مدرسه ميرود مسئولين مدرسه مي گويند كه پسرش مردود شده است . او كه انتظار اين حرف را داشت مي گويد من كه مي دانستم او رد مي شود بعد يكي از اولياي مدرسه با خنده مي گويد ماشااله به اين پسر قبول شده ، پدر از تعجب خشكش مي زند او واقعا بول شده است . بعد درسش را ادامه مي دهد و در تربيت معلم پذيرفته مي شود كه محل تحصيل او تربيت معلم (شهيد رجايي لاهيجان) بود . شهيد چندين بار از پدر مي خواهد كه به او اجازه بدهد تا در آموزش هاي بسيج شركت كند . پدر به او مي گويد بگذار درست تمام بشود بعد . ولي با تمام تلاش هاي پدر شهيد موفق مي شود اجازه پدر را براي شركت در دوره هاي آموزش بسيج در شهر منجيل بگيرد . البته بايد خاطر نشان ساخت پسري كه دوست داشت در تمام كارهايش با رضايت والدين باشد و به بزرگترها احترام مي گذاشت . لذا از پدر براي بسياري از كارها كسب اجازه مي نمود . و اما در ادامه بشنويد از مادر شهيد : مادر شهيد كه به او مهر مي ورزيد و به عنوان فرزند بزرگتر او را بسيار دوست مي داشت . از فرزندش به خوبي و خوشي ياد مي كند و او را آسماني مي داند . مادر شهيد از رفتن او مي گويد كه روزي كه رفت قرار شد بيايد . گفته بود منتظرم باشد . به عمه كه او را بدرقه مي كرد سفارش مادر را كرده بود و به عمه گفته بود كه مواظب مادر باشد و نگذارد زياد گريه كند . مادر كه آرزوي داماد شدن فرزندش را داشت هنوز كه هنوز است براي داماديش انتظار مي كشد و در فراق او اشك مي ريزد ولي از اينكه راهي را كه خود خواسته رفته برايش هميشه دعا مي كند و از او مي خواهد كه شفاعتش را بنمايد . هرگاه از سخن مي گويند مادر بغضش مي تركد و نمي تواند صحبت كند سخت است صحبت در مورد فرزندي كه منتظر دامايش باشي . ديگر نمي تواند بيشتر صحبت كند چرا كه هميشه دلش برايش تنگ مي شود . برادر كه در آن زمان دوره دبستان بوده ،از برادر شهيدش به عنوان يك معلم قرآن ياد مي كند چرا كه اولين بار خواندن قرآن را برايش آموزش داده است . زماني كه از خاطراتش با شهيد صحبت مي كند لبخندي مي زند و خاطره هايي را بازگو مي كند كه شهيد خواهر و برادر ها را در خانه جمع مي كرده و مي گفته كه من مرثيه مي خوانم و شما سينه بزنيد و زماني كه خواهرها و برادرها سينه مي زدند ،برادر كوچكتر نه از روي عمد بلكه شيطنت براي برادر مرثيه خوان مي خندد و وقتي شهيد علت خنده را مي پرسد او مي گويد آخر ما را كشتي تو فقط در اين مرثيه 3 ، 4 نفر داري چرا نمي روي بيرون مرثيه بخواني و او تنها مي پرسد بچه ها به نظرتات صدايم خوب است . باز برادر با شيطنت به او مي گويد محشر است و خاطره اي كه براي او هر موقع بازگو مي شود آن زمان را بازگو مي كند و گويي شهيد نجاتعلي همچنان در كنار آن ها روضه مي خواند . دفترچه خاطراتش كه پر از اشعار و نوحه در وصف امام حسين و حضرت فاطمه سلام اله عليه مي باشد تنها يادگار شهيد براي برادران است
“نقل از خانواده شهید“
فردی با شخصیت ومردم دار بود وباورکنید آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید. وبه علت اخلاق ورفتار خوبی که داشتند دارای دوستان بسیار زیادی بودند که همه از رفتن شهید خیلی غمگین وناراحت بودند وهستند . فردی صبورو بردباربود. و کارهایی را می کرد تا در دل مردم محل جای بگیرد و مردم محل او را خیلی دوست می داشتند یادم هست یک روز قبل از رفتن ایشان به جبهه برف سنگینی در محل نازل شد که ایشان صبح زود بلند شدند و جدا برای بنده آن زمان جای تعجب بود ولی الان که هروقت این عکس العملها را به یادم می آورم برایم خیلی جالب و ناراحت کننده است. صبح زود بلند شدند ویک پاروی بزرگ برداشتند و هر کس که پشت بام بود و برف پارو می کرد می رفت ودرپارو کردن برف به مردم بالاخص فامیلها وآ شنایان کمک می کرد. شاید اگر دقیقا یادم مانده باشد30 الی 40 بام را پا روکردند. درفرهنگ عامه مردم بالا خص دردرس خواندن دانش آموزان ایشان خیلی مؤثربودند.چراکه دردوران متوسطه تحصیلاتش کتابخانه ای هرچندکوچک که باتخته هایی جعبه میوه درست شده بودباعث شده بوددانش آموزان به کتابخانه مراجعه کرده وکتاب بگیرند. ضمنا بایدعرض کنم کتابها را به همراه یکنفر از دوستانش با پول جیبی که داشتند مهیا کرده بودند. مذهب: از لحاظ دین ومذهب زبانزدعام وخاص بود. وبه نماز و دیگر فروعات واصول دین خیلی پایبند بودند باز کاری که هیچوقت از یادم نمی رود. این بود یک روز زمان نماز ظهر و عصر بود. بنده را صدا زد وگفت که بیا تا با هم نماز جماعت بخوانیم شروع کردن به نماز ظهر و بعد ازاتمام نماز ظهر از بنده خواستند تا یک سوره از سوره های کوچک قرآن را قرائت کنم. چون بنده تقریبا صوت خوبی داشتم قرآن را تلاوت کردم و بعد نماز عصر را به اتفاق هم به جماعت بجا آوردیم. دردوران دوماه وچند روزه جبهه داوطلبانه اش طوری که دوستان همسنگرش می گفتند همیشه قبل از شروع نمازهای پنجگانه اذان می گفتند و به نماز جماعت می مانندند و در رثای ائمه اطهار وشهدا مرثیه می خواندند در پایان عرایضم: شعری را که شهید بزرگوار در دفترچه خاطراتش نوشته و یا همیشه ورد زبان ایشان بود را می نویسم * در مسلخ عشق جز نکو را نکوشد – روبه صفتان زشت خورا نگشد* * گرعاشق صادقی زمردن مهراس – مردار بودهرانکه او را نکشد* دو سخن از شهید: خدایا مرا سعید زنده بدار و شهید بمیران *خدایا به من توفیقی عنایت فرما تا در راه تو کشته شوم*
“نقل از برادر شهید“
سال سوم راهنمایی بود و به دلیل فعالیتهای مستمر در پایگاه و مسجد کمتر به امور درسی خود می پرداخت. ایم مسئله سخت مرا نگران کرده بود. با توجه به آنکه در مغازه دست تنها بودم و می بایست مخارج خانواده را تأمین می کردم. وجود هرگونه فشار مضاعفی از سوی اعضای خانواده برایم قابل تحمل نبود. بارها به نجاتعلی می گفتم که اول به درسهای مدرسه ات بپرداز و بعد به فعالیتهای دینی و انقلابی مشغول شو. اما ایشان، مسائل پایگاه و سنگر مسجد را بر تحصیل مقدم می شمردند. در نتیجه تعدادی از دروس خود را نتوانست در خرداد ماه نمره قبولی بگیرد. از این وضع پیش آمده بسیار ملول شدم و به ایشان گفتم: اگر همین طور ادامه دهید، برای من امکان آن وجود ندارد که شما را به مدرسه بفرستم. اما نجاتعلی رو به من کرد و گفت: پدر جان شما از بابت من ناراحت نباشید. من حاضرم هم در مغازه کار کنم و هم درسهای عقب مانده خود را بخوانم. به شما ثابت می کنم که هیچ مشکلی در خواندن درسهایم ندارم. از فردای آن روز نجاتعلی صبحها به مغازه می آمد و تا عصر به من کمک می کرد و شبها با جدیت درسهایش را مرور می کرد. شهید در شهریور همان سال درسهای عقب مانده خود را با نمرات عالی جبران کرد و در کنار آن، این مدت را کمک و همیارم بود. وقتی این همه جهد و همت را از او دیدم به وجودش افتخار کردم که برای هدفش آنقدر احترام و ارزش قائل است که تحت هر شرایطی نسبت به وظایفش کوتاهی نمی کند.
“نقل از پدر شهید“
آقاي فرحبخش از راز ديگري نيز پرده بر مي دارد و آن جريان خواب ديدن شهيد قبل از شهادت بود ايشان مي گويد دوشب قبل از عمليات نصف شب نجاتعلي را گريان در بستر خود ديدم از اوو جريان را پرسيدم ولي جوابي نداد . روز دوم نيز همين طور و در همان شب دوست ديگرش را نيز گريان ديدم و به او اصرار كردم كه علت گريه اش را برايم بگويد : او گفت مي گويم ولي خواهش مي كنم به كسي نگوييد و او اين گونه ادامه داد كه من و نجاتعلي هر دو دوشب است يك خواب را مي بينيم و آن اين كه مي بينيم سيدي نوراني دستش را بر سر ما مي كشد و مي گويد شما شهيد راه حق خواهيد شد . ماجرا عمليات شروع شد . اولين شهداي عمليات نجاتعلي و دوستش بودند و همان جا كليه اسناد اين شهدا در چادري كه آتش گرفته بود سوخت و هيچ اثري از آن ها نماند . شهيد نجاتعلي در تاريخ 24/01/1367 به ديدار حق شتافت .
“نقل از آقای فرح بخش“
در یکی از روزهای پاییزی تعدای از دوستان از جمله شهید دهقان برای انجام یک بازی دوستانه به منطقه ییلاقی رفته بودیم و بعد از بازی و تفریح موقع برگشتن ، مسابقه دو گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم که ناخود آگاه پای شهید به صخره ای برخورد کرد و نقش بر زمین شد . بلا فاصله بعد از بلند شدن ، بدون اینکه به وضع ظاهری خودش نگاهی بکند و گرد و خاک سر و رویش را بتکاند ،به من گفت : اجازه بده استکان و نعلبکی خودم را نگاه کنم که شکست یا نه ……من شروع به خنده کردم و او بدون کوچکترین ناراحتی ، در خندیدن مرا همراهی کرد . *** در زمان تحصیل درشهرستان لاهیجان بعد از دو ماه تحصیل چندر غازی حقوق به ما می دادند و بنده طبق معمول چون علاقه مخصوصی نسبت به خانواده داشتم ، به ایشان گفتم اگر برای شما مقدور است کمی پول بدهم به خانواده ام برسانید و ایشان قبول زحمت کردند و وقتی به روستا رفته بودند و پول را به پدرم دادند ، پدر و مادرم از ایشان سوال کردند : پس چرا خودش نیامده است؟ در جواب گفته بود :بخدا قسم که خودش درجیبم جای نمی گرفت که با خودم بیاورم.اما اگر خدا بخواهد دفعه بعد حتما او را خواهم آورد . خیلی با هم دوست بودیم . و وقتی ازایشان سوال کردم خاطره ای از شهید برایم تعریف کن ، ار نگاهش فهمیدم که درد جدایی با تنها دوست با وفایش خیلی او را اندوهگین ساخته است و او در یک جمله با گلویی پراز بغض گفت :خیلی با هم دوست بودیم و زمانی که نماز می خواند ، به من توصیه نماز جماعت می کرد و در بین نماز از من تقاضامی کرد برایش قرآن را با صوت بخوانم .
یک خاطره آموزنده که جرقه ای تکان دهنده دراعمال و رفتار ما خواهد بود ،این است که بنده با ایشان در سال 1360در مرکز جیرنده هم اتاقی بودیم و با هم درس می خواندیم ، روزی تصمیم گرفتیم یکی از ما برای دریافت کوپن نفت به ستاد بسیج اقتصادی برویم و کوپن بگیریم تا در فصل سرمادر مضیغه نباشیم و پس از مشورت و اتخاذ تصمیم بنا شد که ایشان به رودبار بروند و هر چه خرج کردند با هم شریک باشیم. در آن زمان دایی نجاتعلی در شرکت البرز غربی معدن مشغول به کار بودند ،ایشان تا رودبار سوار اتوبوس شرکت شده بودند و از ایشان کرایه نگرفته بود ، پس از اینکه برگشتند و حساب و کتاب کردیم ، بنده دقیقا یادم نیست که آن حساب چقدر شد ، البته هرچه که بود نسبت به تقسیم خودم آن را پرداخت کردم و شروع به پهن کردن رختخواب کردیم ، من چند لحظه ای سرم را روی بالش گذاشتم تا بخوابم اما ایشان مرا صدا زدند و بیدار کردند. گفتم چرا نمی خوابی ؟ گفت من موقع رفتن به رودبار با ماشین معدن رفتم و کرایه ای ندادم و از شما پول اضافی گرفتم ، که به یاد قیامت و عذاب آتش جهنم افتادم و نمی توانم بخوابم . این شیرین ترین خاطره ای است که برای من بسیار آموزنده است. … روحش شاد و یادش گرامی باد.
همه از اتفاقی خاص صحبت می کردند ، همه می گفتند که او می آید ، خبر آزاد شدنش به گوش همه رسید . همه خوشحال و برق خنده و اشک شوق در چهره ها نمایان بود ،اما این داستان سالیان سال ادامه داشت و هر لحظه در انتظار اینکه او اسیر است و بر می گردد. ….تا اینکه پدر بزرگوارشان به این داستان پایان می دهد و با توجه به خبری که یکی از همرزمان شهید شنیده بود ،تصدیق شهادت فرزند برومند خود را گرفت و مطمئن شد که فرزندش به درجه اعلاء شهادت نائل شده و اگر چه برای پدر و مادرش دردی جگر سوز بود که دیگر چشم به راه فرزندشان نباشند و به خود ببالند که پاره تنشان را به خدا هدیه داده اند. باید اعتراف به این جمله کنیم که نوشتن زندگی نامه چنین انسان هایی به طوری که بتواند کلیه زوایای وجودی و اخلاقی آنها را ترسیم نماید بسیار دشوار و غیر ممکن است. زیرا چگونه می توان انسانی را وصف کرد که عزیز ترین سرمایه اش ، یعنی جانش را به بلند ترین آرمان ها و آرزو های انسان ها تقدیم می کند . آری !که چه سعادتمندانه می رزمد و چه مظلومانه می میرد و مجاهدان حق پویایی که ه دنیا چونان مزرعه عقبی می نگرند و در آن بذر عشق و خلوص و ایثار و صداقت ،راستی ، تقوی ، ایمان ، جهاد و سعادت می پاشند و بهشت ر ا درو می کنند ….بلی ! همین ها هستند که حریم سبز خدایی را در آغوش می کشند و این چنین فریاد بر می آورند ….انا لله و انا الیه راجعون…خداوندا ! مرا زنده بدار و شهید بمیران…خداوندا ! به من توفیقی عنایت بفرما که در راه تو کشته شوم…
جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1367/01/08
مـحل شـهادت :
محور غرب/ارتفاعات سیدصادق عراق
عـملیـات :
والفجر 10
نـحوه شـهادت :
اصابت ترکش به سر و پا
مــــحل مـــــزار :
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید