شهید پرویز محبی اردیبهشت ماه 1337در خانواده ای روستایی و بی آلایش چشم به عالم هستی گشود . دوران کودکی را در دامان پر مهر والدین دلسوز سپری کرد و مقطع ابتدایی را در روستا به اتمام رساند . به دلیل پر جمعیت بودن اعضای خانواده پرویز بعد از انجام تکالیف مدرسه به یاری پدر در امر دامداری مشغول می شد تا بتواند کمک حال خانواده باشد . از نظر اخلاق و رعایت ادب و شئونات دینی از سایر فرزندان برتر بود . به همین جهت برای برادر و خواهرانش سر مشق و الگوی مناسبی محسوب می شد . ساده زیستی و در عین حال پاکیزه بودن را بر تجملات ترجیح می داد و دوست داشت با سایر همسالانش در یک سطح باشد .
برادرم پرویز وارد مقطع راهنمایی شده بود که یک روز پدرمان به بازار رفت تا برای هر کدام از ما لباس های نو بخرد . وقتی از بازار برگشت ، برای همه ما به تناسب خرید کرده و برای پرویز هم یک دست کت و شلوار با یک جفت کفش خریده بود . از شوق پوشیدن لباس های نو تا صبح خوابمان نبرد . صبح شد و هر یک با ذوق و هیجان زیاد لباس های خود را پوشیدیم و آمادة رفتن به مدرسه شدیم اما پرویز همان لباس ها و کفش قبلی را پوشید تا به مدرسه برود . وقتی مادرم علت را پرسید جواب داد :« در مدرسه ما کسانی هستند که نمی توانند لباس های تازه بخرند . نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها باعث غمگین شدن دوستانم شوم . دلیل دیگرش این که هنوز لباس های قدیمی ام قابل استفاده هستند .»
برادرم سوم دبیرستان بود که انقلاب بر ضد رژیم پهلوی در سرتاسر کشور گسترش یافته و شهرستان ماسال نیز همگام با سایر شهرهای دیگر صحنة تظاهرات و درگیری ها بود .
آن روزها پرویز در دبیرستان تحصیل می کرد و با عده ای از دوستان مذهبی و پیرو خط امام به طور مخفیانه فعالیت های ضد رژیم انجام می دادند .
یک روز پرویز شتاب زده و با صورتی عرق کرده به خانه آمد . با دیدن حال و وضعش ، مادرم نگران شد و پرسید :
« چی شده که این طور سراسیمه به خانه آمدی ؟»
کمی بعد که حالش بهتر شد جواب داد :
« مادر جان ! خودتان بهتر می دانید بیرون چه خبر است . من و چند نفر از دوستانم بعداز مدرسه رفتیم تا در راهپیمایی شرکت کنیم . نیروهای رژیم به مردم حمله کردند و من هم که می خواستم دستگیر نشوم به سرعت خود را از معرکه دور کردم .»
به دلیل حضور مستمرش در تظاهرات ، توسط عناصر مزدور ، شناسایی شد . برای جلوگیری از دستگیری او خانواده تصمیم گرفتند وی را به شهر تهران و نزد یکی از بستگانمان بفرستند .
چند ماهی گذشت و به درخواست پرویز مدرک تحصیلی اش را از مدرسه گرفتیم و به تهران فرستادیم تا در آنجا ، ادامه تحصیل بدهد .
پرویز همان جا دیپلم خود را گرفت و در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در رشتة تکنولوژی پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد . با پیروزی انقلاب ، پرویز جزء دانشجویان پیرو خط امام شد و حضورش را در شهرستان ماسال بیشتر کرد و به کمک دوستان هم رزمش ، پایه های تأسیس سپاه پاسداران ماسال را بنا نمود .
او با تشکیل سپاه پاسداران توانست جوانان مؤمن زیادی را جذب بسیج و سپاه کند و برای تشویق و ترغیب آنها هر ماه از حقوق خود برایشان چیزی می خرید و به آنها هدیه می داد .
پرویز به علت اخلاق و و رفتار حسنه اش بین مردم ماسال از محبوبیت خاصی برخوردار بود .
روزی که به پرویز خبر دادند که امام خمینی کسالت دارد . او هم به اتفاق تعدادی از دوستانش ، به تهران رفتند . چند روز بعد که به خانه آمد خبر سلامتی امام را آورد و همه خوشحال شدیم . وقتی از او پرسیدیم :
چرا تهران رفته بودی ؟ جواب داد :
خواهرم خودت می دانی امام خمینی برای ما یک نعمت الهی است . من و دوستانم به بیت امام رفتیم تا اگر نیاز شد به خاطر سلامتی امام اعضای بدن خود را اهدا کنیم .
با شروع جنگ تحمیلی حضور پرویز در ماسال کمتر شد اوایل خانواده فکر می کرد به علت تراکم درس و دانشگاه است که کمتر به دیدنمان می آید اما معلوم شد در هر فرصتی بدون اطلاع ما از طریق کاروان دانشجویی به جبهه می رفت فاصله سنی من و پرویز کم بود و احساس نزدیکی بیشتری با او می کردم .
سال 1360 به علت وجود گروهک های ضد انقلاب در شهرستان ماسال هنوز شرایط برای بر پایی نماز جمعه ایجاد نشده بود پرویز با دستگیری زیاد و هماهنگی با امام جماعت مسجد شهر حاج آقا صفوی توانست شرایط را از هر نظر مهیا کند تا نماز جماعت در ماسال برگزار شود با تلاش او اولین نماز جمعه برگزار شد و خودش همان جا سخنرانی کرد و گفت :
بر پایی نماز جمعه فرمان رهبر انقلاب و از فرایض دینی ماست . پس به شما عناصر ضد انقلاب و گروهک های می گویم . اگر بخواهید خللی در این مراسم ایجاد کنید تا پای جان ایستاده ایم .
مهر ماه 1360بود که مشغول تدارکات عروسی خواهرم بودیم . سه روز قبل از عروسی حیاط خانه را چراغانی کرده بودیم پرویز در حیاط نشسته بود من و مادرم نزد او رفتیم مادرم دستی به سر پرویز کشید و گفت : پسرم تصمیم دارم انشاا... بعد از عروسی خواهرت ایم وسایل را جمع نکنم و بلافاصله تو را داماد کنم .
برادرم با شنیدن حرف های مادرم جا خورد و با لبخندی جواب داد :
چشم مادرم فقط اجازه دهید فردا بع مأموریت بروم و وقتی برگشتم در فکر تدارک عروسی من باش .
مادرم پیشانی پرویز را بوسید و گفت : مبارک باشد .
فردای آن روز پرویز با چند تن از دوستانش از طرف سپاه برای دستگیری گروهی از منافقین به تهران رفتند .
بعد از انجام مأموریت در حال برگشتن بودند که تعدادی از عناصر ضد انقلاب آنها را تعقیب می کنند و در منطقه امام زاده هاشم شهرستان رشت درگیری مسلحانه رخ می دهد و در آن درگیری برادرم پرویز به شهادت می رسد .
شهید پرویز محبی همیشه به یاد خدا بود و هیچ تجارت و معامله ای او را از یاد خدا بازنداشت . و در 17/7/1360 به سوی عرش اعلا پرید و به بهای خون خلعت عند ربهم یرزقون را خرید .
امیدوارم ٬ تمام نهادهای انقلاب اسلامی همان طوری که امام فرمودند ٬ مجتمع و منسجم و در خدمت مردم باشند ! شما نیز اشخاصی را که دارند به ریشه ی اسلام تیشه می زنند ٬ معرفی کنید و چنانچه خدای نکرده از فرزندان و آشنایان هستند ٬ باید این ها را نصیحت کنید و حقایق را برایشان روشن نموده تا ان شاء الله به دامن اسلام برگردند ٬ اسلام ومسلمین را نصرت عنایت فرماید .
عزیزان اکنون شما و ما همگی در معرض امتحان الهی قرار گرفته ایم و خداوند هر لحظه ما را امتحان می کند . به منافقین از خدا بی خبر اجازه شایعه پراکنی ندهید و به حرف های آنها توجه نکنید که آنها همواره سعی در تضعیف روحیه مسلمین دارند غافل از اینکه خداوند با ماست و هر لحظه اراده کند نقشه های شوم این منافقین را نقش بر آب خواهد کرد .
نمي دانم از چه چيز پرويز بگويم از همنا بچگي كار را دوست داشت در تابستان ها اسكيمو (بستني يخي) مي فروخت وقتي كمي بزرگتر شد با ماشين پدرش كار مي رد و تابستانها را به اين صورت سپري مي كرد و سعي مي كرد به خودش متكي باشد و نمي خواست سربار كسي بشود. زياد به فكر لباسهاي گرانقيمت و مدلي نبود. از چند سال قبل از انقلاب نماز مي خواند وقتي وارد دانشكده شد خيلي تغيير كرد، به اسلام علاقه خاصي پيدا كرد. من در اوايل خيلي نگرانش بودم چون در تظاهرات خيلي شركت مي كرد. يك بار كه من جهت ديدن او به شيراز رفته بودم مرا با خود به سخنراني آقاي دستغيب برد. مسجد خيلي شلوغ بود و پليس ها دور و بر مسجد جمع بودند، پرويز مرا در گوشه اي از حياط مسجد نشاند و خودش رفت درست زير منبر نشست شهيد دستغيب بر عليه شاه صحبت مي كرد. مسجد شلوغ شد و پرويز چون مي دانست من تنها و غريب هستم و از طرفي شايد بترسم آمد پيش من و گفت بيا برويم خانه و من از خدا مي خواستم كه پرويز را از آنجا دور كنم و مرا با عجله به خانه رساند و گفت مادر تو همين جا باش كه من بايد بروم به مسجد و كار دارم و اين را گفت و حركت كرد. كلا پرويز بعد از انقلاب آرام نداشت. انقلاب و اسلام و امام را بسيار دوست داشت.پرويز در اول انقلاب تعدادي از شاليزارهاي بيوه زنان و افراد مستضعف اطراف ماسال را كه در دست اربابها بود از آنها گرفت و به صاحبان اصليش برگرداند.پرويز اهل تشريفات نبود، در عروسي يكي از خواهرانش در خانه داماد وقتي متوجه شد كه چند نوع خورشت تهيه كرده اند بسيار ناراحت شد و گفت چه خبره چرا اسراف كرديد. بعد خودش با يك نوع خورشت غذا خورد. پرويز خيلي كم اتفاق مي افتاد كه به خانه بيايد هميشه در سپاه مي خوابيد و به ندرت شبها به خانه مي آمد و آن شبي كه مي آمد نمي گذاشت كه برايش غذاي خاصي درست كنم، پس از صرف شام روي زمين مي خوابيد. پرويز خيلي به فكر فقرا بود در اين رابطه يك خاطره دارم كه مربوط به بعد از شهادتش است. يك روز غروب در پارك شهدا روي مزار شهيد پرويز نشسته بودم و گريه مي كردم متوجه شدم كه يك پيرزن روستائي آمد، روي قبر پرويز خيلي گريه و آه و زاري كرد، وقتي فهميد كه من مادر پرويز هستم رو به من كرد و گفت: پرويز تنها پسر تو نبود بلكه پسر و سرپرست من هم بود و نمونه هايي از كمكهايي كه پرويز برايش كرده بود گفت. پرويز زياد به مال دنيا پاي بند نبود براي پرويز از وقتي كه بچه بود يك حساب پس انداز باز كرده بودم و ماهانه مبلغي برايش واريز مي كردم در سال 58 متوجه شدم كه پرويز حسابش را بسته است، اول فكر كردم كه شايد گرفته و خرج كرده وقتي علت را پرسيدم چيزي نگفت، وقتي من و پدرش خيلي اصرار كرديم (چون مبلغ پس انداز نسبتا زياد بود) وقتي پرويز اصرار ما را ديد گفت: مطمئن باشيد كه در راه خوبي خرج شده و هدر نرفته و گفت يكي از دوستانم دانشگاه خارج قبول شده و چون پول نداشت و بخاطر همين مي خواست براي ادامه تحصيل به خارج نرود و من پولي را كه برايم پس انداز كرده بوديد به ايشان دادم كه برود تا يك فرد مفيدي براي كشو و انقلاب باشد.
“نقل از مادر شهید“
از زمان کودکی پرویز ٬ من و پدرش برای او حساب پس اندازی افتتاح کرده و با در آمدی که داشتیم ٬ هر ماه مبلغی برای او کنار می گذاشتیم تا شاید در آینده برایش مفید باشد . اما در سال 58 متوجه شدیم که پرویز ٬ حساب پس انداز خود را بسته است . اول فکر کردیم که شاید آن مبلغ را گرفته و خرج کرده است . اما وقتی علت را از وی جویا شدیم ٬ از گفتن آن امتناع نمود . ولی به دلیل آن که مبلغ پس انداز نسبتا زیاد بود ٬ من و پدرش اصرار نمودیم تا واقعیت امررا بازگو کند . ایشان در جواب گفت : مطمئن باشید که در راه خوبی خرج شده و هدر نرفته است. ما که از روحیات و اخلاق پرویز آگاه بودیم ٬ این سوال بیشتر در ذهنمان نقش بست که چرا قضیه را از ما پنهان می کند . زیرا وی به مال دنیا پایبند نبود و در هر شرایطی سعی می کرد تا دستگیر و کمک کار ضعیفان باشد . شهید پرویز وقتی متوجه ی اصرار ما شد ٬ شروع به بیان واقعیت نمود و گفت : می دانم که شما آن مبلغ را برایم پس انداز نموده بودید ولی یکی از دوستانم با یاری خداوند در دانشگاه خارج از کشور قبول شده بود و به علت نداشتن پول کافی می خواست انصراف دهد و من ٬ آن پولی را که شما عزیزان برایم پس انداز نموده بودید ٬ به ایشان دادم تا با فراگیری علوم و ارتقاء سطح آگاهی خود ٬ در آینده بتواند فرد مفیدی برای کشور و انقلاب باشد . حال ٬ دوست دارم که شما نیز در این امر با من سهیم باشید .
“نقل از مادر شهید“
1 ـ پرويز در طول تحصيل در دانشگاه شيراز دوره هاي كاراته ـ ژيمناستيك و دوره چريكي و قسمتي از رانندگي هليكوپتر را گذرانده بود. با توجه به جثه اش فردي ورزيده بود و معتقد بود كه انسان بايد جسمش را با ورزش قوي نگه دارد.2 ـ در سحرخيزي در بين بچه ها نمونه بود يك كلاس بدن سازي داير كرده بود و بچه ها را در امور ورزش تشويق مي كرد. صبح زود و از همه زودتر مي آمد. در طول چند ماه بدن سازي يك بار خلف وعده نكرد و علاوه بر كلاس بدن سازي برنامه كوهنوردي نيز گذاشته بود. علاقه وافري به ورزش داشت و ورزش را وسيله مي دانست نه هدف. 3 ـ شهيد محبي فردي ورزشكار بود و هميشه سعي داشت يك بدن قوي و سالمي داشته باشد، حدودا سال 1354 بود، براي گرفتن نان به نانوايي رفته بودم صبح بود و هوا بسيار سرد و برف به آرامي در حال باريدن بود وقتي وارد صف نانوايي شدم متوجه شدم كه يك پيراهن خالي پوشيده است بعد از احوالپرسي به ايشان گفتم هوا به اين سردي مريض مي شوي چرا با يك پيراهن بيرون آمده اي گفت: راستش را بخواهي سردم نيست و اگر هم سرد باشد بدن بايد در مقابل عوامل طبيعي مقاومت كند.4 ـ از فرصتها به بهترين وجهي استفاده مي كرد يكي از برنامه هاي پرويز ورزش بود البته در ورزش كردن نيز مسائل اسلام و مسائل آن را فراموش نمي كرد. بخاطر دارم در يك روز در حين كوهنوردي كه يك برادر طلبه بنام مقدادي نيز همراه ما بود در حين استراحت از برادر طلبه مي خواست كه براي برادران حديثي يا روايتي يا احكامي بگويد
1 ـ سپاه چوكا محل نگهداري زندانيان سياسي بود كه پرويز مدتي فرماندهي آنرا به عهده داشت در اكثر اوقات به داخل زندان مي رفت و حتي در مواقع بسيار با آنان سر سفره مي نشست و غذا مي خورد و برايشان سخنراني و صحبت مي كرد و هر شب جمعه پرويز در زندان دعاي كميل برگزار مي كرد بعضي از زندانيان براساس اين برخورد و رفتار دچار تحول و ندامت گشتند و توبه كردند و حتي تعداد زيادي از آنها براي ريشه كن كرد ن فعاليت منافقين و ساير گروهكها با او همكاري مي نمودند.2 ـ در بحبوحه فعاليت منافقين يك روز در رضوانشهر فردي را كه در رابطه با منافقين دستگير كرده بودند در هنگام انتقال اين فرد به چوكا مقداري او را ترسانده بودند و فرد مذكور بسيار دچار وحشت شده بود هنگاميكه پرويز از اين امر مطلع گرديد بسيار خشمگين و ناراحت شد و پرسنل مورد نظر را مورد عتاب و سرزنش قرار داد و با يادآوري فرامين اسلام و قرآن و رهنمودهاي امام آنان را تنبيه و دچار ندامت گردانيد.3 ـ در زندان ماسال و چوكا با زندانيان خيلي صميمي و آنچنان دوستانه برخورد مي كرد كه زنداني فكر مي كرد در خانه خودش يا برادرش در حال صحبت كردن است. زندانياني را كه مي دانست مقداري تغيير موضع داده اند بدون هيچ تعهد كتبي آزاد مي كرد و از آنها قول اخلاقي مي گرفت و به مرخصي مي فرستاد و مجددا بر مي گشتند. بعد از شهادت پرويز يكي از زندانيان به حالت ناباوري مثل اينكه شوكه شده باشد گفت: «او براي ما مثل يك پدر بود.» 4 ـ شهيد محبي در چوكا براي زندانيان برنامه هاي خاصي داشت در شبهاي مناسب برنامه هاي مناسب براي ايشان مي گذاشت مانند درس اخلاق، درس احكام، دعاهاي مختلف و بحثهاي مفيد و سازنده تا جائي كه اكثريت افراد كه در زندان چوكا بودند در زمان تصدي شهيد محبي بعد از بيرون آمدن شان از زندان ديگر به سوي انحراف كشيده نشدند و يكي از كارهايي كه در مورد زندانيان انجام داد دادن مرخصي به زندانيان بود كه به آن صورت تا آن زمان در كشور مرسوم نبود و اين عمل آنقدر در روحيه افراد مخالف تاثير مثبت گذاشته بود كه خودشان اطلاعات مربوط به ضد انقلابيون را به سپاه مي دادند.
1 ـ براي اكثريت مردم ماسال روشن است كه نقش پرويز در جذب جواني كه توسط گروهكها نشان شده بودند و زمينه هاي فكري در آنها ايجاد شده بود بدون تاثير نبود. زماني كه جوانان در شور انقلاب مي سوختند و گروهكها از فرصت استفاده مي كردند شهيد محبي با توجه به مسئوليتي كه داشت با رفتار و كردار و معاشرتش باعث شد كه نفراتي را كه تمايلاتي از نظر ايدئولوژي به چپ يا ارتقاء پيدا كرده بودند به راه اسلام و انقلاب سوق دهد. 2 ـ بياد ندارم در مدتي كه با او بوده ام با كسي به اصطلاح قهر كرده باشد. برادرها همه او را دوست داشتند، مثل شمع دور او حلقه مي زدند، نمي دانم تجلي ايمان در روحيه اش بود كه همه جذب مي شدندمثل علماي زاهد مي مانست كه جاذبيت خاصي دارند. 3 ـ پرويز براي جذب جوانان بسوي اسلام در قبل از انقلاب از روشهاي مختلف استفاده مي كرد. با شركت در بازي فوتبال سعي مي كرد بعد از اتمام بازي نفراتي از آنها را با خود به مسجد براي اداي فريضه نماز بياورد يا به وسليه دوچرخه اش كه وسيله اي بود تا بعضي از بچه ها را در قبل از انقلاب به اين وسيله به مسجد مي كشاند.4 ـ پرويز در سال 58 براي جذب جوانان به اسلام و انقلاب گروهكهايي جداگانه از دختران و پسران بعنوان جهادي تشكيل داد كه هدف اوليه آنها كمك به كشاورزان در امر درو برنج تابستان بود كه كمك ارزنده اي براي كشاورزان روستائي محسوب مي شد و در كنار كار كشاورزي مسائل فرهنگي و سياسي و انقلاب مطرح مي شد و اين باعث جذب زيادي از جوانان به انقلاب شد و تعداد زيادي از نيروهاي قديمي سپاه منطقه از همان گروهها هستند و تعدادي نيز به شهادت رسيده اند.5 ـ هيچوقت درزمان فرماندهي خودش حقي بيشتر و بالاتر براي خودش نمي خواست در سپردن مسئوليت به افراد نوپا و مخلص ابتكار خاصي داشت و از همين رهگذر خيلي ها را براي پذيرفتن مسئوليتهاي بيشتر آماده كرد. 6 ـ سال 58 جو ماسال حدودا در دست گروهكهايي مانند منافقين و توده ييها بود و جوانان زيادي در حال جذب به سوي آنها بودند كه پرويز با تشكيل بسيج نظامي و با اخلاق كريمه خود توانسته بود تعداد زيادي از جوانا كه چون پروانه به دور شمع مي چرخيدند بدور خود جمع كند و هسته پايگاه بسيج را تشكيل دهد و با توجه به اينكه مشكلات عديده اي در سر راهش بود ولي با پشتكار و اراده و همكاري تعدادي از برادران در اين امر موفق شد و جوانان زيادي را از انحراف دور داشت. 7 ـ درگيري مسلحانه شروع شده بود و بعلت نامساعد بودن اوضاع جنگلهاي طالش، بويژه منطقه رضوانشهر پرويز را جهت تصدي پايگاه چوكا و رضوانشهر از ماسال به آنجا منتقل نمودند زماني پرويز به آنجا پاي گذاشت كه اوضاع منطقه به دلايل مختلف از جمله عدم برخورد صحيح و اسلامي با مردم وضع رضوانشهر كاملا بهم خورده بود و مردم روي از سپاه برگردانده بودند و پرويز در برخورد با مردم اين سامان بناي رفتار برادري و اخلاق اسلامي را گذاشت كه توانست دراندك مدتي نظر بعضي از مردم كه حس بدبيني در وجودشان داشت رشد مي كرد به سوي اسلام و انقلاب جلب كند. جوانان زيادي به سوي او روي آوردند و پايگاه بسيج دوباره فعال شد و پرويز با اين عمل منافقين را از داشتن پايگاه مردمي محروم و آنان نيز به علت عدم برخورداري از پشتوانه مردمي از شهر گريختند و همچون شغالان از دميدن صبح به وحشت افتادند و در جنگل در لانه هاي خود خزيدند.8 ـ شهيد محبي شخص بسيار متين و در برخوردها جا افتاده بود كمتر حرف مي زد ولي هر وقت صحبتي مي كرد از چنان عمق و روشن بيني برخوردار بود ه هر شنونده اي را جذب مي كرد. در مورد مسائل بخش همواره براي نفع كل كلاس و برنامه هاي آموزشي كلاس اقدام مي كرد با توجه به شرايط اول انقلاب اقدامات و سخنان آن شهيد تاثير بسياري در جلوگيري از انحراف بسياري از دانشجويان داشت و باعث تحكيم اعتقاد اسلامي آنها مي گرديد.
1 ـ سال 56 سال آشنايي من با پرويز بود. وصفش را از يكي از برادران شنيده بودم. آشنايي ما به اين صورت شروع شد كه در يك بعد از ظهر به اتفاق دوستم سوار ماشين پدر پرويز كه در اختيار پرويز بود شديم تا دوري بزنيم. تا آن لحظه هيچ برخورد و آشنائي با وي نداشتم به محض سوار شدن به ماشين پرويز يك نوار در پخش ماشين گذاشت من تعجب كردم، اينكه من وصفش را در مورد مذهبي بودنش شنيده ام چگونه دارد نوار ترانه مي گذارد؟ لحظه اي گذشت نداي ملكوتي قرآن را شنيدم كه با صداي عبدالباسط پخش مي شد. بله آنچه كه شنيده بودم راست بود حالت شگفتي به من دست داد. بخاطر اينكه در شرايطي كه اكثريت جوانانمان مسموم و آلوده و مردم غرق در فساد و غوطه ور در معاصي و جوانان به سوي انحراف سوق داده مي شوند و از هر طرف صداي ترانه هاي مبتذل به گوش مي رسد چگونه است جواني با اين سن و سال رو به خدا آورده و صوت قرآن از ماشينش بلند است، اين بود كه مهر پرويز در دلم جاي گرفت. 2 ـ بعد از شهادت پرويز به اتفاق چند نفر از برادران به منزل حاج آقا قتيل زاده امام جمعه انزلي و حاكم شرع بندر انزلي رفتيم در بين صحبت از پرويز ياد كرد و گفت: جواني عجيب بود در هنگام ماه مبارك رمضان در چوكا تعدادي از منافقين و ملحدين را محاكمه مي كرديم و اين عمل تا هنگام سحر به طول مي انجاميد و اين كار چند روز متوالي ادامه داشت و بعد از سحر نماز مي خوانديم و از فرط خستگي جهت استراحت به بستر مي رفتيم و مي خوابيديم ولي پرويز با همه خستگي بيدار مي ماند و قرآن مي خواند و اين جاي بس تعجب بود كه اين جوان چقدر مقيد به اسلام و قرآن است. 3 ـ صبح عيد فطر در سپاه بوديم پرويز ابتدا همه را از خواب بيدار كرد سپس خود به حمام رفت پس از استحمام لباس نويي را كه تازگي مادرش براي او خريده بود پوشيد و خودش را آراست من دچار حيرت شدم و به مزاح به او گفتم پرويز آيا خبري است (يعني ميل ازدواج داري)؟ خنديد و گفت: آري. و من به خيالم كه پرويز حقيقتا ميل ازدواج دارد پس از اندي متوجه شدم كه اين اعمال او يك امر مستحبي است.4 ـ مذهبي بودن پرويز در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب براي كسي پوشيدن نيست كه بر همين اساس عدهاي او را الگو و سرمشق خود قرار داده بودند و نفوذ عجيبي در قلوب جوانان پيدا كرده بود. عده اي قليل نيز كه بي تفاوت بودند يا خط غير مذهبي داشتند وقتي او را مي ديدند با حالت تمسخر مي گفتند: ملا آمد. آري اين افتخاري براي يك دانشجو است. 5 ـ شهيد محبي با وجود اينكه جوان بود و هنوز تاهل اختيار نكرده بود اما مانند يك مومن جا افتاده و دنيا ديده تعبد زايدالوصفي داشت از تنهايي شبهاي او خبر ندارم اما چشمهاي قرمزش در صبح زود حاكي از بيداري شب و مناجات عاشقانه او بود. دعاهاي بعد از نمازش خصوصا زيارت وارث كه هر صبح محرم از بندگوهاي سپاه پخش مي شد هنوز در خاطره ها زنده است. 6 ـ در نماز فردي مخلص و عاشق بود آنچنانكه در شبهاي ماه رمضان پس از آنكه ساعتها نگهباني مي داد با توجه به اينكه فرماندهي را بعهده داشت در نمازهاي عاشقانه و طولاني خويش بعد از حمد به قرائت سوره هاي طولاني قرآن مي پرداخت و ساعتها نيز به تلاوت قرآن و دعا مي پرداخت البته اين كارها عادت هميشگي وي بود.
روزي سر خاك شهيد پرويز بودم پيرمرد غريبه اي را ديدم كه سخت گريه مي كند و مي گويد روزگار بدي شده من پيرمرد سربار بايد زنده باشم و جوانان پاك ما شهيد شود جريان را جويا شدم پيرمرد كه اهل روستاي تنيان بود چنين شروع كرد كه چندي پيش سخت مريض بودم و در بيمارستان راضي بستري بودم كه بعد از مدتي مرخص شدم و چون كسي را نداشتم در گوشه خيابان سرگردان بودم جواني پيشم آمد و جوياي حالم شد من هم برايش توضيح دادم و سپس مرا سوار ماشين كرد و راه افتاديم نزديك نيمه شب بود در كنار يك شاليزار ماشين را نگه داشت و به من گفت همين جا بشين پدر جان من الان مي آيم شهيد پرويز رفت و من تنها ماندم هزاران فكر و خيال كردم و از ترس داشتم مي مردم كه بعد از نيم ساعت او برگشت و من از او پرسيدم جوان كجا بودي من از ترس مردم كه او گفت نماز داشت قضا مي شد رفتم نمازم را خواندم بعد مرا برد تا روستاي مان و دست در جيبش كرد و با شرمندگي به من گفت پدر جان ببخشيد پول همراه ندارم كه كمكت كنم و يك دويست توماني به من داد و رفت.
“نقل از مادر شهید“
يك روز غروب منتظر بودم تا پرويز از تهران بيايد شب شد و او نيامد ما نگران شده بوديم از سپاه خبر او را گرفتيم كه آنها گفتند پرويز غروب آمد و سه چهار نفر از بچه ها را برداشت و رفت ماموريت ما ديگر خبر نداريم صبح شد و پرويز با سر و روي خاك آلود به خانه آمد جوياي حال شديم گفت در تعقيب عده اي از منافقان بوديم كه در كوههاي اطراف بودند و رفتيم خانه تيمي آنها را پيدا كرديم و دستگير كرديم كلي غذا و برنج و روغن و مواد ديگر نيز انبار كرده بودند كه به مردم روستا داديم..
“نقل از مادر شهید“
پس از اينكه دو ماه از شهادت شهيد گذشته بود يك روز يك زن ميان سالي به خانه ما آمد با چشماني قرمز و اشك آلود به خانه آمد و روي پنجره عكس پرويز را برداشت و روي سينه اش گذاشت و مانند مادران فرزند مرده زار و زار گريه مي كرد من كه اين صحنه را ديدم و معمولا مردم مي آمدند و مرا دلداري مي دادند من رفتم و او را دلداري دادم و گفتم مادر تو كي هستي او با گريه مي گفت مادر جان او فقط فرزند تو نيست او پسر من هم بود من بك بيوه زن هستم كه هفت تا دختر نيز دارم و روزگار سختي را مي گذرانديم در روستاي شالبكه شاندرمن زندگي مي كنم چند وقت پيش ارباب ما را بيرون كرد و خانه گلي محقر ما را نيز خراب كرد و ما به فلاكت افتاده بوديم كه پرويز به داد ما رسيد گوشه اي از زمين را براي ما گرفت و خانه كوچكي براي ما ساخت و ما را از بدبختي نجات داد براي من هم در مدرسه اي كه كنار خانه ما هست كار گرفت و من را سرايه دار آنجا كرد هر هفته به ما سر مي زد و براي بچه هاي من وسايل و كتاب مي آورد و واقعا مثل فرزندم بود چندي است كه از او خبر نداشتم و جوياي حال او شدم كه گفتند او شهيد شده و سپس مدت طولاني گريست.
“نقل از مادر شهید“
شهيد پرويز در قبل از انقلاب از نگاه كردن به تلويزيون خودداري مي كرد و ما را نيز از تماشا كردن آن برحذر مي داشت و عقيده داشت كه تلويزيون مركز ترويج فساد و فحشاء و فرهنگ و بي بندباري است و رسالتش را خوب انجام نمي دهد.يك روز هوا باراني بود و من از بازار به سوي خانه مي آمدم. پرويز سوار بر ماشين سپاه از كنار من رد شد با توجه به اينكه مسيرش با مسير من مي خورد مرا سوار نكرد من بسيار ناراحت شدم چرا كه برادرم اينكار را كرد. بعد از چند ساعت پرويز به خانه آمد وقتي علت اين كار را از او پرسيدم شهيد پرويز در جواب گفت: ماشين مال من نبود و در حين كار اداري بودم و من نمي توانستم شما را سوار كنم بايد مرا ببخشيد.
“نقل از مادر شهید“
جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1360/07/19
مـحل شـهادت :
جاده گنجه رستم آباد رودبار
عـملیـات :
ماموریت دستگیری با منافقین
نـحوه شـهادت :
تصادف حین ماموریت توسط منافیقن
مــــحل مـــــزار :
گلزار شهدای ماسال
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید