شهيد داداشي انساني مطيع، باوقار و در برخورد با افراد جامعه بسيار مؤدب بود. وي در كارهاي منزل به پدر و مادر كمك مي كرد. از نظر مذهبي فردي با ايمان و معتقد بود و نماز اول وقتش ترك نمي شد. اكثر مواقع در نمازهاي جمعه شركت مي كرد. وي، بي باك و شجاع بود و در برابر مشكلات احساس ناتواني نمي كرد. در مقابل مخالفين انقلاب، موضوع گيري جدّي و قاطع از خود نشان مي داد و علاقة خاصي نسبت به امام خميني داشت. ايشان عقيده داشت كه به فرموده هاي امام، بايد عمل كرد و براي رسيدن به سعادت دنيوي و اخروي پيرو بي چون و چراي او بود. شهيد در پايگاه اربالنگه رحيم آباد، تلاش فراواني كرد تا بتواند كلاسهاي آموزش قرآن و اصول اعتقادي را براي جوانان آن محل، راه اندازي كند. او، براي پيشبرد اهداف انقلاب و نظام اسلامي بي ادعا و خاضعانه در خدمت مردم و علاقمندان به دين خدا بود و با منش و صلابت در راه رسيدن به معرفت الهي قدم بر مي داشت تا آنكه سيرت و صورتش به انوار حق مزيّن گرديد.
اگر مي خواهيد با خدا صحبت كنيد، نماز را به پا داريد، نمازهايتان را اوّل وقت بخوانيد. نماز را سبك نپنداريد، مساجد را پر كنيد و نماز را به جماعت بخوانيد. اگر مي خواهيد خدا با شما صحبت كند، قرآن را زياد بخوانيد. دعاها را در طول روز فراموش نكنيد و شكرگزار نعمت هاي خدا باشيد و همه كارها را براي رضاي خدا و به ياد خدا انجام دهيد و خدا را در همه حال ناظر اعمال خود بدانيد!
بسم الله الرحمن الرحیمبا درود و سلام خالصانه به حضور یگانه ناجی عالم بشریت و نائب بر حقش روح خدا خمینی بت شکن .بنا نداشتیم مطلبی بنگاریم چرا که نوشتن را کسانی می انگارند که خود الگو و اسوه هستند ولی فقط خواستیم خانواده معظم و دوستان و آشنایان را مختصراً در جریان ماالوقع دوران جبهه شهید عبدالحسین قرار دهیم.یک ماه اول آموزش را در دزفول با هم بودیم در چادر هفت نفره شهید در عین حال که با همه دوستی داشت و گرم بود اما با هم دوستی ماوراء معمول داشتیم مخصوصاً وقتی که معلوم شد هم دانشگاهی هم هستیم. شهید عبدالحسین با خصوصیات اخلاقی منحصر به خودش خاطرات شیرینی را برای تمام دوستانش بجا گذاشت. که نه قلم بلکه زبان هم از بازگو کردن آنها عاجز است. بعد از پایان آموزش او با چند نفر دیگر به مرخصی رفتند و بقیه تقسیم شدیم و به خط رفتیم خطی که اگر مصلحت خداوندی و لیاقت و سعادت نباشد امثال ما نه ۲۵ روز بلکه اگر ماهها بمانیم خراشی نمی بینیم و اگر چون عبدالحسین ها پیراسته از ناپاکی ها قدم گذاریم معشوق به « من عشقتی عشقته و من عشقته قتلته » سریعاً جامعه عمل می پوشاند. باری پس از برگشت از مرخصی در روز شهادت ششمین ستاره تابناک آسمان امامت و ولایت بود که او و همرزم دیگرش به خط آمدند از روزی که قرار شد این دو را به خط بفرستند سری پدیدار شد که خود شهید هم بر آن واقف بود.موضوع از این قرار است که بنا بر عقیده همه دوستان و از جمله خود شهید خداوند تبارک و تعالی کارهایش و مسیر سرنوشتش را با حرف (ش) ردیف کرده بود بعلت اینکه اسم او ش داشت همرزمش را هم افشارچی انتخاب کردند و روی همین حساب خطی را که برای او انتخاب کردند نیز شلمچه نام داشت فردای روزی که آمده بودند وقتی بچه ها دور هم جمع شده و راجع به نحوه آمدنشان و پی آمدهای ضمنی آن صحبت می کردند شهید عبدالحسین صریحاً اظهار کرد که حال که همه کارهایم با حرف (ش) موافق شده، می دانم که آخر شهید می شوم.در همان روز بود که بطور دسته جمعی با ماشین پای دکل افتاده ای رفتیم و میله ها و چوب های سالم آنرا بار کرده و به پای دکل جدید که قرار بود عبدالحسین و دوستش آنجا دیدبانی کنند آوردیم فردای آنروز قرار گذاشتیم اول کار دکل را تمام کنیم و بعد دسته جمعی به حمام بروم، حدود ظهر بود که تانکر آب آمد و منبع ما را پر کرد . اما آب منبع زیاد آمد لذا تصمیم گرفتیم همگی همانجا با آب تانکر حمام کنیم و کردیم قبل از نهار برای اولین دفعه نماز جماعت برقرار کردیم که به همان روز هم ختم شد با آنکه امام جماعت خیلی کند نماز را تمام کرد ولی در آخرین سجده وقتی همه سر از مهر برداشتیم برای چندین لحظه شاهد بودیم که عبدالحسین همچنان سر بر مهر گذاشته و شاید طلب چیزی را می کرد که قرار بود آنروز به او داده شود بعد از نهار تا ساعت ۵/۴ استراحت کردیم و بعد چای خورده و حرکت کردیم دیدیم لوازم دکل کامل نیست لذا دو تا از دوستان با ماشین رفته تا ورق آهن تهیه کنند دو نفر دیگر هم با موتور به حمام رفتند من و عبدالحسین هم در سنگر دیدبانی توپخانه که خیلی تاریک و گرم بود ماندیم و مشغول خواندن رونامه های تازه رسیده با کورسوی پنجره شدیم. میزبانمان شربتی درست کرد و نفری چند لیوان نوشیدیم حدود نیم ساعت گذشت او به بیرون از سنگر برای کاری رفت، تا او برگردد خواندن روزنامه ام تمام شده بود وارد سنگر شد و از هوای گرم و تاریکی آنجا گله کرد گفتم خوب کار من هم تمام شده برویم بیرون کمی هوا تازه کنیم اول من و بعد او و یکی از دیدبانهای توپخانه بیرون آمدیم و به همان ترتیب در کنار هم دم در سنگر رو به دکل نشستیم بین ۱۰ تا ۱۵ ثانیه ای گذشت که ناگهان دنیای جلوی ما زیر و زیر شد و باران ترکش و شن بود که به سمت ما آمد بدنبال اولین گلوله که ظاهراً از نوع توپ ۱۲۲ بود دومی و سومی هم پشت سرهم آمدند بعد از اطمینان از سلامتی خود به سراغ عبدالحسین رفتیم ترکش موثری به بالای قلبش و ترکش دیگری به رانش خورده بود صدای آخ او به گوشم رسید و کم کم پایش شل شد و روی زمین نشست، خاک و دود همه جا را تاریک کرده بود فوراً او را روی زمین خواباندم. چهره اش زرد شده بود برای چند لحظه ای از هوش رفت ولی دوباره بهوش آمد. لبانش به شدت خشک شده بود نفسهایش قطع قطع بود و برای چند لحظه نفسش قطع شد سعی کردم نفس مصنوعی و به آن ماساژ قلب بدهم اما حالش بهتر شد و شروع به نقش کشیدن کرد از ته گلو آهسته گفت: آب یک کم آب بدهید بطرف شربت رفتم تا کمی لبانش را تر کنم ولی دو نفر دیگر ممانعت کردند و گفتند برایش ضرر دارد گویا باید به ندای مولایش حسین لبیک العطش می داد. چند بار درد به سراغش آمد ولی زود بر طرف شد. چند بار هم صدا زد پس این آمبولانس کجاست، پس این آمبولانس کی می آید بدلیل عمقی بودن زخم باندها و شالهایی که دور زخم پیچیده بودیم موثر واقع نشده بود و اکثر خون بدنش رفته بود خودم را سریع به لشکر علی بن ابی طالب رساندم و از آنجا کمک خواستم آنها هم توسط بی سیم درخواست آمبولانس کردند. لحظه ها بس دردناک و سوزناک بود. آدم شاهد درد کشیدن و جان دادن عزیزش باشد اما کاری نتواند بکند جز توکل به خدا و دعا ، بالاخره آمبولانس رسید و با هم تا بیمارستان یازهرا رفتیم دکتر سریع تنفس مصنوعی با اکسیژن را ترتیب داد و پایش را کمی برید تارگی پیدا کند و خون وصل کند ولی تمام خون بدن رفته بود و دیگر رگی معلوم نبود دور تخت را جمعیت رزمنده پر کرده بودند،آثار اندوه خاصی در چهره ها پدیدار شد، ساعت حدود ۸ شب است آنهم شب جمعه موقع اذان مغرب اما ندای اذان دیگر به گوش عزیز ما نمی رسد و ندای او هم به گوش ما روح پاک و مطهرش رفته رفته می رفت تا از جسم نحیف و بی حسش جدا شود و جدا شد و به ملکوت اعلی پیوست با اندوه فراوان برگشتیم به مقر خودمان باورمان نمی شد که از جمع چند ساعت پیش یکی کم شده . همرزمش از شدت درد و اندوه تحملش را از دست داد و بعد از چند روز به عقب خط برگشت و نتوانست به کارش ادامه دهد. فردایش همه دست جمعی به معراج شهدا برای زیارت مجدد و شاید آخرین دیدار با او رفتیم . اولش همه نگران و مضطرب بودیم. اما از چه ! نمی دانستیم . وقتی نایلون را کنار زدم آنچنان آرامش و سکوتی در جسم و مخصوصاً در چهره نورانی اش دیدم که گویا خواب است همانطور که بارها و بارها درست عین همین منظره را در چادر دیده بودم. این آرامش او آرامش شد برای همه ما بعداً وقتی منطقه را بررسی کردیم. گفتند جایی که گلوله توپ خورده مدتها بود که هیچ خبری از گلوله نبوده. تحقیقات بعدی نشان داد که بعثی ها قصد زدن بردزلهای جلوی دکل در فاصله ۱ کیلومتری مارا داشتند که مشغول زدن خاکریز بودند و تصادفاً به جاده و جلوی ما خورده . و شما ای خانواده محترم شهید عبدالحسین داداشی، ای پدر بزرگوار و زحمتکش او و ای مادر داغدار و پر صبرش همچون کوه استوار و ای خانواده محترمش، اینکه نام عبدالحسین چرا عبدالحسین بوده شاید به این علت که او در راه خدا چون حسین تشنه لب شهید می شود و اینکه حرف ش در داداشی و بعد شلمچه و شهادت امام ششم و شب جمعه خط سیر او را به شهادت انجاماند، تصادف نبود بلکه مستقیماً خداوند تبارک و تعالی بر او نظر داشته پس بر شماست افتخار بر چنین فرزند و چنان تربیتی که دلبند شما سرباز امام زمان (عج) شد.روح پاکش شاد و درجاتش متعالی و راهش که راه انبیاء و اولیاء الله است پر رهرو باد.آنجا که سخن ز عشق و ایمان است بین کشته شدن چقدر آسان استو آنجا که دفاع زدین و قرآن است کشتن به و کشته شدنش سلامت جان استو آنجا که هدف رضای جانان است جان چیست کنم فدا که جان بی جان است۱۳۸۹/۱۰/۰۵« روحش شاد و یادش گرامی باد »
“نقل از همرزم شهید”
پدر جان حال که در محضر شما هستم دیگر فعالیت در مسجد و پایگاه بسیج مرا راضی نمی کند! از شما می خواهم تا برای رفتن به جبهه یاریم دهید. از شجاعت و حس وطن پرستی و ایثارگری ابوالحسن بسیار مسرور شدم. از ایشان خواستم تا به تحصیل خود پرداخته و بعد از اخذ دیپلم به عنوان انسانی کامل در مسیر انقلاب و دفاع از اسلام گام بردارند. ایشان نیز به نظرم احترام نهاده و در پایگاه و مساجد به تبلیغات و پشتیبانی از رزمندگان در پشت جبهه ادامه دادند و پس از اخذ دیپلم بلافاصله در دانشگاه قبول شدند. بار دیگر نزد من آمده و خواستار حضور در جبهه شدند که باز هم از او خواستم تا سنگر دانشگاه را حفظ نماید و پس از اتمام تحصیل به جبهه برود.او در دانشگاه تقدس آرمانهای دینی و ارزشهای انقلابی را نیز احیا نمود ولی روز به روز بر عطش حضورش در جبهه افزونتر می شد. ترم آخر دانشگاه بود که برای بار سوم از من خواست تا با حضورش در جبهه موافقت کنم. این بار از دیدن ابوالحسن شرمنده شدم، زیرا حس کردم که با نهایت احترامی که برایم قائل است،همچون پرنده ای در قفس دست و پا می زند و حاضر است تا به هر قیمتی آزادی خود را به دست آورد. اما ابوالحسن با متانت و وقارش به من فهماند که این سالها را به خاطر آنکه رنجیده خاطر نشوم، این فراق را تحمل کرده است. با رضایت کامل و لبخندی بر لب، دست بر پشت پسرم زدم و گفتم: برو و دست حق پشتیبان تو و سایر رزمندگان باشد. با این جمله من، انگار که تمام دنیا را به او هدیه کرده اند، بال ها را گشود و در اولین فرصت خود را به منطقه رساند تا بتواند این وقفه ای را که برایش پیش آمده جبران کند. هنگام خداحافظی مبلغ دوهزار تومان برای خرج راهش به ایشان دادم ولی از گرفتن آن امتناع کرد و اظهار بی نیازی نمود ولی به هر شکلی که بود داخل کیفش گذاشتم. بعد از سه ماه حضورش در جبهه عاشورائیان روز شهادت امام جعفر صادق (ع) پرده های تیره عالم ناسوت را کنار زد و به خیل بیدار دلان سبز قامت پیوست. بعد از شهادتش فهمیدم که هزار تومان از همان پولی را که هنگام رفتن به وی داده بودم، لای کتاب قرآن گذاشته و با خود نبرده است.
” نقل از پدر شهید “
جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1366/04/04
مـحل شـهادت :
شلمچه
عـملیـات :
نـحوه شـهادت :
اصابت ترکش به پهلو و پای چپ
مــــحل مـــــزار :
مزارشهدای بیجارگاه علیا اربه لنگه
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید