در صورت مغایرت اطلاعات شهید، مراتب را اعلام فرمایید باسپاس
وحیدرضا احتشامی بجنوردی
اطــــلاعــــات فــــردی شــــهید
نـــــام :
وحیدرضا
نـــــام خـــــانوادگـــــی :
احتشامی بجنوردی
نـــــام پـــــدر :
هادی
تـــــاریخ تـــــولـــــد :
1341/01/10
مـــــحل تـــــولـــــد :
رشت
ســـــن :
0
دانشــجـوی :
علوم پزشکی تهران
رشــــته تحصــــیلی :
پزشکی
وضـــــعیت تــــاهــــل :
مجرد
تـعـــداد فـــرزنـد :
0
دســـــته اعـــــزامـــــی :
سپاه
مســــئولــــیت :
امدادگر

در نخستین روز های فصل تابستان 1341 انسانی پاک سرشت قدم به عالم ناسوت نهاد و روشنی بخش کانون خانواده ای دین دار در شهرستان رشت شد . شهید وحید رضا احتشامی از همان بدو کودکی دارای ذکاوت سرشاری بود . در دوران نوجوانی با وجود فقدان پدر ، توانست جایگاه خانواده ی خود را در اجتماع به گونه ی شایسته ای حفظ کند . نسبت به برادران و خواهران خود با ملاطفت رفتار می کرد . مونس و همدم مادر بود و سیرت پاکش دیگران را تحت تأثیر قرار داد . روزی به اتفاق وحید ، برای خرید به بازار رفتیم و در راه بازگشت به منزل ، چند نفر از جوانان محله ی خودمان را دیدم که بی هدف کنار خیابان نشسته بودند . به وحید اشاره کردم و گفتم : « ببین وحید جان ، این جوانان به جای آنکه قدر خود را بدانند ، این چیز ها را به بطالت می گذرانند . » همین طور که در مسیر رسیدن به منزل بودیم ، وحید رو به من کرد و گفت : « مادرم ، چه خوب است به جای اینکه عیب دیگران را بگوییم ، برایشان دعا کنیم تا خداوند آنان را در مسیر خود هدایت کند . » با شنیدن حرف های وحید رضا و اینکه چطور در حق دیگران طلب خیر می کند ، خیلی خوشحال شدم . بعد از اینکه دیپلم خود را با نمرات عالی از دبیرستان شهید بهشتی شهرستان رشت گرفت . بنا به وظیفه ، لباس مقدس سربازی را به تن کرد . وحید هر بار که به مرخصی می آمد . تعدادی از کتاب ها ی دوران تحصیلش را جمع می کرد و با خود به منطقه می برد . این کار وحید رضا برایم جالب بود و از وی سوأل کردم : « برادر جان با وجود شرایط سخت جبهه و جنگ چطور فرصت مطالعه ی این کتاب ها را پیدا می کنید ؟ » لحظه ای بعد با تبسم شیرینی جواب داد و گفت : « خواهرم ، جبهه و جنگ و نبرد با دشمن یک بخش از وظیفه و تکلیف ماست و بنا به فرمایش امام هر مسلمانی موظف است در هر فرصتی جویای علم باشد . ما باید در کنار مبارزه با دشمن دست از ابداع و پیشرفت در زمینه های علمی بر نداریم زیرا در آینده کشورمان به وجود افراد متخصص و آگاه نیاز دارد . » وحید رضا چه خوب فهمیده بود که روزی فرا می رسد و مردم ایران در عرصه های مختلف علمی حرف های زیادی برای گفتن خواهند داشت . پس از پایان خدمت سربازی ، دوباره برای تحصیل علم تلاش نمود . اکثر ساعات روز را در منزل مشغول مطالعه بود و هنگام نماز جماعت به مسجد می رفت . اگر کسی به کمکش نیاز داشت بلافاصله برای رفع مشکل او اقدام می کرد . وحید رضا با همت و تلاش فراوان توانست با رتبه 121 ، در رشته پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شود . پس از اعلام نتایج کنکور حال و هوای وحید تغییر کرد و مدام از رفتن به جبهه صحبت می کرد . یک روز صدایم زد و گفت : « مادر ، می دانی با آنکه دو سال خدمت سربازی رفتم و مدام در جبهه بودم اما اعتراف می کنم که داوطلب رفتن صفای دیگری دارد . » چند روز بعد با هر ترفندی رضایتم را جلب کرد و رفت تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند . روزی که می خواست به جبهه اعزام شود . بوسه ای به پیشانی بلندش زدم و چندین بار سفارش کردم تا ما را از حال خود بی خبر نگذارد . آن روز ها در منطقه ی کردستان بود و بیشتر اوقات با تلگراف ، ما را از سلامتی خود ، با خبر می کرد . هر بار در انتهای تلگراف « قربانت وحید » را ذکر می کرد . یک روز تلگرافی از وحید به دستمان رسید و پس از خواندن متن متوجه شدم که کلمه همیشگی « قربانت وحید » نیست . حس عجیبی به من دست داد . موضوع را با برادران و خواهران وحید در میان گذاشتم و به این نتیجه رسیدم که برای وحید اتفاقی افتاده و این تلگراف او نیست . خیلی نگران شدم . چند روز بعد ، خودش به مرخصی آمد و با دیدنش نگرانی هایم تمام شد . وقتی قضیه تلگراف را برایش گفتم . شروع کرد به خندیدن و گفت : « مادرم ، آن روز قرار بود به مأموریت بروم و یکی از دوستان هم رزمم می خواست به مرخصی شهری بیاید . از وی خواستم تا از طرف من برایتان تلگرافی بفرستد . او نیز از موضوع « قربانت وحید » خبر نداشت برای همین شما به آن تلگراف مشکوک شدید . » احساس می کردم دوری از وحید رضا کم طاقتم کرده است . به همین دلیل در فرصتی مناسب به او گفتم : « پسرم نمی شود دیگر خط مقدم نروی و پشت جبهه به رزمندگان خدمت کنی ؟ تو برایشان چای بیاور و من نیز با تو می آیم تا لباس های رزمندگان را بدوزم ، حداقل می دانم که در کنار تو هستم .» وحید رضا ، با زیرکی از نگرانی درونم آگاه شده بود . در جوابم گفت : « مادر جان ، من و دوستم مجید تصمیم گرفتیم تا مادران خود را برای کمک به رزمندگان به جبهه ببریم . به شما قول می دهم دفعه بعد ، شما را با خود به جبهه ببرم .» تلاش می کردم تا شاید مانع رفتنش شوم . همین بین ، به یاد صاحب مغازه خواربار فروشی محله افتادم . سر صحبت باز شد و گفتم : « وحید رضا ، آقا رحمان صاحب خواربار فروشی را می شناسی ؟ عجب صبری دارد ، تنها پسرش را راهی جبهه کرد و چند ماه بعد خبر شهادتش را آوردند . » وحید رضا در نهایت احترام به من گفت : « مادرم ، اگر روزی از تو بخواهند که پسرت را در راه امام حسین (ع) فدا کنی ، باز هم دو دل خود خواهی بود ؟ » برای سوأل وحید رضا جوابی نداشتم زیرا او عاشق هدفش بود . بار آخری که برادرم وحید رضا می خواست به جبهه برود ، دست از پا نمی شناخت . پیشانی مادر بوسید و ما نیز اشک هایمان را بدرقه ی راهش کردیم . بعد از شهادتش فهمیدم علت آن همه عجله به خاطر شرکت کردن در عملیات بود . روز ها و هفته ها گذشت . برادر کوچک ترم حامد نیز به خدمت سربازی رفت . چند وقتی می شد که از برادرم وحید رضا خبر نداشتیم . یک شب دیدم مادرم آشفته از خواب پرید و گونه هایش با اشک تر بود . هر چقدر سوأل کردم جواب نداد . می دانستم ناراحتی مادر به خاطر دوری و بی خبری از وحید رضاست و به همین دلیل پا فشاری نکردم. فردای آن روز به اصرار ایشان با پادگانی که می شد از حال وحید رضا با خبر شد ، تماس گرفتم و مسئول آنجا گفت : « عملیات تمام شده و نیرو های رزمنده به مرخصی آمده اند .» با شنیدن این خبر دوباره لبخند بر لبان مادر نشست . برادرم حامد هم به مرخصی آمد و با محاسبه سر انگشتی معلوم شد تا فردا وحید پیش ماست . از خوشحالی دست از پا نمی شناختم . به نوبت هر کدام کنار پنجره می رفتیم و سرک می کشیدیم تا شاید مسافر خسته مان را ببینم . به خاطر دارم آن شب تا صبح نخوابیدیم . هلال ماه زیباتر از هر شب شده بود . در دفتر افکارم مدام مرور می کردم وقتی وحید را دیدم از کجا شروع کنم . صبح شد و با ز خبری نشد . می دیدم که مادر زیر لب سخن می گوید . بیشتر که دقت کردم متوجه شدم با خدای خود راز و نیاز می کند و این جمله را چندین بار تکرار می کرد و می گفت : « خدایا ! راضی ام به رضای تو ... » ساعتی نگذشت که زنگ منزل به صدا در آمد . از پنجره نگاه کردم . حاج آقا آخوند زاده ، پیش نماز مسجد بود . مادر به سرعت چادر را سر کرد و جلوی در رفت . از چهره ی حاج آقا پیدا بود که حامل خبر خوبی نیست . بلافاصله مادرم پرسید چه شده ؟ و حاج آقا آخوند زاده هم با صدای لرزان گفت : « باز هم جوانی پاک را از دست دادیم و من برای بیان تسلیت و تعزیت آمده ام . » بعد شنیدن خبر شهادت وحید رضا ، مادرم دست به آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد . بعدها فهمیدم آن شبی مادر در عالم رویا دیده بود که پسرش شهید شده و همان خواب باعث شد تا خود را برای شنیدن خبر شهادت وحید رضا آماده کند . شهید وحید رضا احتشامی سرود رهایی سر داد و در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران در تاریخ 10/6/1365 به قافله افلاکیان پیوست . جسم پاکش پس از سال ها به موطن خود بازگشت .

حمد و ستایش خداوندی را است که به ما وجود بخشید و ما را هدایت کرد و ما را در سختی ها یاری نمود و از لغزش ها نگه داشت . خداوندا فقط تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم که تو بهترین یاور مومنین هستی ، خداوندا قدم های ما را در شب عملیات استوار بگردان . گویا میخ هایی بر زمین باشند و دیدمان را در آن شب نیرو بخش و گوش هایمان را تیز گردان . خداوندا اگر توفیق شهادت یافتیم ما را سابقون محشور بفرما . و اگر زنده ماندیم ما را از لغزش ها و خودبینی ها و خود پسندی ها و از توجه بیش از حد به مادیات و فراموش کردنت حفظ بفرما . خدایا می دانیم که راهمان راست است و جزای خیری که وعده اش را داده ای در انتظارمان است . خدایا بعد از ما دوستانمان را ادامه دهنده راهمان قرار بده ای مردم شریف ایران و ای مردم غیور گیلان ، خداوند عزیز و قادر به ملت ما لطفی نمود و رهبری چون امام خمینی (ره) را به ما عطا کرد و شما در اثر پیروزی از دستورات الهی ایشان به این منزلت هایی که شاهد آن هستیم رسیده اید و ان شاء الله در آینده نزدیک شاهد موهبت های دیگر از الطاف الهی خواهید بود و این همه عزت بدست نیامده جز با خون شهدای عزیزی که در مناطق دور از وطن در راه خدا پیکار می کنند و مظلومانه شهید می شوند . ما اگر خودمان را واقعاً بسازیم و تکالیفمان را عمل کنیم شاید خداوند از مواخذه ما برای ساختن جامعه بگذرد ولی یقین می دانم که اگر کسی جامعه ای را بسازد ولی خودش را فراموش کند خداوند از او نخواهد گذشت . توجه کنید که ما در میان تمام موجودات شناخته شده در روی زمین یک برتری داریم و یک خودآگاهی داریم که احدی از موجودات این را ندارند این خود آگاهی ما انسانها از کجا آمده ؟! اگر از دستورات قرآن پیروی کنید و مسلمان معرفی نباشید ان شاءالله رستگار خواهید شد و در دنیا به زندگی سعادتمندی خواهید رسید . ای کسانی که خداوند عزوجل را ندیده اید بدانید که خداوند عزیز را در طبیعت پیدا نمی کنید و بدانید باید خدا را در درونتان بیابید . خدایا می دانم که این ملت مهیا کننده زمینه لازم برای انقلاب حضرت مهدی (عج ) هستند . اما برادران من از تفرقه بپرهیزید اگر یقین دارید که نظرتان در بعضی امور درست است و نظر دیگر باطل است برای حفظ اتحاد و وحدت کلمه به آن نظر باطل رضایت دهید و عامل آن باشید . برادران امت اسلام با کلمه لا اله الا الله مانند زنجیری به هم اتصال دارند که پاره کننده این زنجیره غیبت است و تهمت است و سخن چینی است . برادران شیطان در شماست و نقاط ضعف شما را می شناسد و در واقع مختلف مخصوصاً در هنگام نماز شما را به یاد آن مطالب می اندازد به خدا پناه ببرید از شر شیطان و بدانید که خداوند هم در کمین است در کمین کسانی که از شیطان پیروی کردند . مادر بسیار خوب و عزیزم بر این مصیبت بر بفرما من هم دعا می کنم تا خداوند هم صبری جمیل به شما عطا بفرماید مادرم نکند بیتابی کنی به خدا قسمتان می دهم که آبروی مرا حفظ کنید و همچون زینب مردانه تحمل بفرمایید و برایم قرآن بخوانید و بدانید که زنده هستیم ولی شما درک نمی کنید . تنها خواسته من این است که در مسائل گذشت داشته باشید و بعداز این هم متحد باشید .

جـــــزئیــــات شـــــهادت
تـاریخ شـهادت :
1365/06/10
مـحل شـهادت :
حاج عمران
عـملیـات :
کربلای 2
نـحوه شـهادت :
ترکش خمپاره به تمام بدن
مــــحل مـــــزار :
گلزار شهدای رشت
درصورتی که تصویر، اطلاعات و یا خاطره ای مرتبط با شهید در اختیار دارید با ما به اشتراک بگذارید

اطلاعات شهدا

  • این فیلد برای اعتبار سنجی است و باید بدون تغییر باقی بماند .
تـصویر مـزار
grave shahid